کون به نرخ روز مفت دادن است این

ببينيد کونيان عزيز،

*بعد از يازده سپتامبر در آمريکا يک مساله بسيار جالبی در فضاهای ایميلی و فضاهای مجازی اینترنتی رايج شد. در راه مبارزه با دشمن شماره اول آمريکا يعنی طالبان، بن لادن،صدام و نهايتاً کل مسلمين جهان، يک مشت عکس و پوستر و کارتون و کاريکاتور طراحی شد که در آنها بن لادن صدام و امثالهم را سی سی و اوا خواهر نشان می دادند و خاصيت های "زنانه"را به کمک نرم افزار های کامپيوتری گرافيکی نصيب شان می کردند.

در نوع بسیار رايج اش:

يا بن لان خم شده بود، بوش کونش گذاشته بود

يا بن لادن خم شده بود، صدام کونش گذاشته بود

يا صدام خم شده بود، بن لادن کون صدام گذاشته بود

يا بن لادن بز را می کرد

يا بز بن لادن را می کرد

و خلاصه این چرخه بکن بکن ادامه داشته تا اینکه پوستر مورد علاقه من هم سر و کله اش پيداش شد و این بار ساختمان بلند امپاير استيت (همون که تو فيلم کينگ کانگ هم هست) با زاويه چهل و پنج درجه وارد کون بن لادن شد. به عبارتی کير محور ترين (آقای آشوری جان آخه فاليک می شه نره ای؟) سمبل قدرت آمريکايی در کون بن لادن رفت. این در حالی بود که درست بعد از يازده سپتامبر کونی گری و بارونی گری تبديل شد به سمبل "آزادی" های آمريکايی و جایزه اسکاری که در خواب هم کسی نمی ديد يک بارونی تمام عيار مجری اش باشد مجری اش شد ایلن ديجنرس. در این ميان کونی های جريان اصلی سياست باز مثل جناب آقای آندرو سوليوان هم چپ و راست در اهميت نجات کونی ها از چنگ مسلمانان بی فرهنگ و تروريست های بی پدر و مادر قلم زنی کردند.

جالب اینکه هيچکدوم از این جنابان کونی و بارونیِ شديداً وطن پرست با غيرت متوجه این حملات جنسی ای که تير را به طرف صدام و بن لادن و امثالهم گرفت بود اما عملاً نشان اصلی اش کونی های جهان بود، نشدند و يا که اگر شدند به روی مبارک نياورند.

پيغام این عکس ها و پوستر ها خيلی رسا بود: دشمن ما اگر اسلام و بن لادن و صدام و امثالهم هم است همه اینها يک مشت ابنه ای خاله صفت کونی هستند.

برای جناب آقای کونی اعظم اندرو سوليوان و خانم بارونی اعظم ايلن ديجنرس پيام اخلاقی این مساله این بود که بعله شما کونی ها و بارونی ها را ملت آمريکا آدم حساب نمی کنند، اما حالا که این فرصت طلايی پيش آمده و کونی های وطن پرست آمريکايی این شانس را دارند که رگ گردن های بيرون زده شان را نشان مردم بدهند و غيرت خود را بنمايند و به این ترتيب شامل "ملت" حساب شوند، چرا که نه؟

این روز ها که رد کردن مساله کونی گری بسان رد کردن هولوکاست شده است گناه کبيره، يکی نيست به این کونی های وطنی (که ما را گاييدند اینقدر ایميل زدند که احمدی نژاد کوفت و احمدی نژاد درد) بگويد که آخه ابله ها، شما فکر کرده ايد که مثلاً خيلی در آمريکای شمالی وجود دارید که نگران وجودتان در ایران هستيد؟

خيلی بخواهيد وجودتان را در این بازی های سياسی به دست بياوريد به شما لطف می کنند و برای اثبات وجودتان کليپ موسيقايی می سازند که بعله در ایران پر از کونی است:

همه آخوند ها کونی اند

تمام سران جمهوری اسلامی کونی اند

خود احمدی نژاد هم کونی است

می گيد نه؟ اینها عکس هاشو ببينيد!

و خاک بر سر هر گروه طرفدار حقوق همجنس گرايان که فکر می کند مشکل ما کونی ها سخنرانی احمدی نژاد در دانشگاه کلمبيا است.

احمدی نژاد هزار زر مفت زد که قابل بررسی است اما اینکه نظراتش در مود "نبودن همجنسبازی" در ایران الان پيراهن عثمان شده، يک مرحله تاريخی جالب است که باز سياست های (فرا) ملی کشور های "آزاد" و "مدرن" جهان در راستای اثبات "آزادی های" نمايشی شان، تصميم گرفته اند کون کونيان از هر رنگی بگذارند، حتی بد تر از آنطور که در ایران کونمان می گذارند. به این واقعاً می گويند کون به نرخ روز مفت دادن!

*هرچی می نويسم ایده های خود خودم نيست. قسمتی که مربوط به بن لادن و يازده سپتامبر هست حدود دو سال پيش در صحبت با سيما شاخساری و نظرات اون شکل گرفته و که اميدوارم این نظراتشو هرچه زود تر در يک مقاله ای جايی چاپ کنه که بنده هی مجبور نشم به صحبت های خصوصی ارجاع بدم.

جنون عاشقانه دم صبح جايگزينی نه چندان مناسب برای سکس دم صبح

چس ناله های نازنين عيال من که نبوغ اش را فقط من درک می کنم و فقط من دوستش دارم و هيچکس دوستش ندارد و سر خيابان بماند خاک بخورد هم هيچکس برش نمی دارد!!!


این را امروز وقتی کشف کردم که به سخنرانی احمدی نژاد فکر می کردم و از خودم می پرسیدم ما این وسط چه کار می کنیم. داشتم در دانشگاه قدم می زدم و به صد و یک سالی که از 1906 می گذرد فکر می کردم و سوگوارانه به حال خودمان دل می سوزاندم که ناگهان حالت مکاشفه به من دست داد و حکمت ابدی چس ناله را کشف کردم. به همین خاطر ازین به بعد حکمت چس ناله را که در یک ثانیه به صورت مکاشفه کشف کرده ام را کم کمک در کلمات می ریزم و جهت تنویر اذهان عمومی در این مکان منتشر می کنم. این مجموعه را باید تقدیم کرد به پرزیدنت احمدی نژاد رئیس جمهور عزیز ما که بر صندلی ای که زمانی متعلق به محمدعلی فروغی بوده است خوش نشسته است.



يک مشت آخوند-بچه خنگ بی استعداد

يک نفر به من توضيح دهد که این جريان ملی گرايی دو آتيشه محسن رضايی چيست که بازتاب زرت و زورت مقالات پيوريتن فاشيستی چاپ می کند!
آن از هفته پيش و مقاله "ما همه بايد پان ایرانيست باشيم" و حالا هم "مبانی اتحاد ملی و انسجام اسلامی!"
در این ميان بنده واقعاً برايم جالب است که هنوز ام که هنوز است اینها برای اثبات حقانيت ورژن جديد ناسيوناليسم دينی پيورتن شان بايد پانزده بار به سخنان امام در صحيفه نور مراجعه کنند، پنج بار به نهج البلاغه، سه بار به فرهنگ فارسی عميد برای خوب تعمق کردن در معانی کلماتی چون مبانی، اتحاد و ملی، سه بار به قرآن کلام خدا، و يک نقل قول هم از سيد جمال الدين افغانی (که خوب ایرانيان به دليل اتحاد ملی او را اسد آبادی می شناسند) در آخر مقاله زور چپان کنند برای حسن ختام:
سيد جمال‌الدين اسدآبادي:
«اميدوارم حاکم و سلطان همه ملتهاي مسلمان، تنها قرآن باشد. و عامل وحدت و يگانگي آنها، دين آنها باشد»
به نظر می آيد این مقاله دومی يک جواب خيلی آسته برو آسته بيا به آن مقاله شاهکار پان ایرانيستی-شيعی شيخ جهانگير باشد که دارد با صدای آخوندی می گويد .."اوی يواش چه خبره آسته...اسلام هنوز مهم تر است اما بايد سر این عمری ها را زير آب کنيم!"

پيوريتنسیم سيبيلی: به خدا اگر امام زنده بود اینها هيچکدام جرأت این همه مزخرف گويی را نداشتند!

امشب

A WorD Is A WorD Is A WorD Is A WorD

دنا رباطی ساقی قهرمان ساسان قهرمان عبدالرضا صائبی مقدم سیاوش شعبانپور ماه گل ایزدی سینا گیلانی

نیاز سلیمی

Bahen Centre Room: BA 1210
40 St George St, Toronto, ON M5S, Canada

map

چهارشنبه 19 سپتامبر ساعت 7 تا 9 شب

شعرخوانی

الان يادم نمی آد پيش کی ناله کرده ام و يا که نکرده ام اما بدينوسيله از شخص يا اشخاصی که لطف کردند و برای بنده به خاطر بيماری و مشکلات ناشی از آن (که به خدا جدی نيست) گل فرستاده اند ممنونم.
خيلی خيلی خيلی خوشحالم کرديد فقط کاش اسمتون رو هم می نوشتيد که ما در خماری نمانيم. اما گمان می کنم هرکی بوده از خوانندگان این وبلاگ بوده چرا که آدم هايی که بنده رو از نزديک می شناسن اصولاً به خاطر اخلاق گندم از این لطف ها به من نمی کنند.

ااز طریق آشپزباشی در اعتماد یافته شد:

من کيستم

بلقيس سليماني

من «دوشيزه مکرمه» هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي شود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم. من «والده مکرمه» هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني بيست آگهي تسليت در بيست روزنامه معتبر چاپ مي کنند.

من «همسري مهربان و مادري فداکار» هستم، وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش- البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ مي رساند. من «زوجه» هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان فقط، بدهد. من «سرپرست خانوار» هستم، وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد.

من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند.

من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.

من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند.

من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماري مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد. من «بي بي» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.

من «مامي» هستم، وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي مي کند. من «مادر» هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم.

من «زنيکه» هستم، وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ مي شنود.

من «ماماني» هستم، وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.

من «ننه» هستم، وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم.

من «يک کدبانوي تمام عيار» هستم، وقتي شوهرم آروغ هاي بودار مي زند و کمربندش را روي شکم برآمده اش جابه جا مي کند. دوستانم وقتي مي خواهند به من بگويند؛ «گه» محترمانه مي گويند؛ «عليا مخدره». من «بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند.

من در ماه اول عروسي ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمي، عزيزم، عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم. من در فريادهاي شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه مي آيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بوي سگ مرده مي دهد، «سليطه» هستم. من در ادبيات ديرپاي اين کهن بوم و بر؛ «دليله محتاله، نفس محيله مکاره، مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و...» هستم. دامادم به من «وروره جادو» مي گويد. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفي صدا مي زند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفي مي کند.

من کيستم؟،،-------------------

بلقیس سلیمانی کیست؟


حرف تکراری: وطن بازی

خاموش!

خاموش کن!

بهت می گم خاموش کن!

خاموش کن اون چراغتو!

دارن می زنن نمی شنوی...دارن از کرج تا تهرون يه بند می زنن. خاموش کن...خاموشیه..موتور رو هم خاموش کن!..

اینها را من در حالی می شنيدم که زير آسمان تهران زير سقف شورلت طلائی بابام و فرح خانم بيد بيد می لرزيدم و صدای دندان هایم از حفره دهانم پرده دو گوش ام را می لرزاند و حتی تشعشع نور های ضد هوايی های خودی روی شيشه پنجره ماشين هم لرزش آسمون را دلپذير نمی کرد.

خاموشی اسم لحظه ای بود که آژير قرمز پخش می شد و همه بايد خاموش می شديم. در می رفتيم زير زمين. نوری اگر از زمين به آسمان می رسيد معنی خاموشی ابدی داشت.

برای همين همه برادر های بسيجی در خيابان ها و سر چهار راه ها فرياد می زندند که:

خاموش کن!

چراغتو خاموش کن!

ساکت!

بوق نزن!

موتورتو خاموش کن!

از ترس خاموش می شديم که خاموش نشويم. در آن لحظه، من خردسال مطمئن نبودم که از فریاد های برادران بسيجی بيشتر می ترسم يا هواپيماهايی که سرمان بمب می ريختند.


برای من بچه انقلاب و جنگ و خاطرات بمب باران و زندان و اعدام های سال های شصت و ختم و روضه و تشيع جنازه امام و شهيدان و خاوران و فروغ جاويدان و محمد پوينده و مختاری و سعيد امامی و سعيد مرتضوی و رحلت و لنگه کفش و سيم و سياه نور و ترياک...

برای من و به گمانم آدم هایی از نسل من که همه اینها را ديده اند و شنيده اند و لمس کرده اند و زندگی کرده اند، خاموشی و خموش و خفه شو و خواب ديدی خير است به اندازه خود زندگی مضحک است!.

برای همين است که بنده الان حدود نيم ساعت است که دارم به پوستر برنامه ای با عنوان "صداهای خاموش: تلاش برای آزادی بيان در ایران،" با حضور اساتيد برجسته علی افشاری، آرشام پارسی، و مريم هوله که قرار است روز يکشنبه با حمايت نشريه گذار برگذار شود می خندم.

به نظر من در خاموشی این صداهای خاموش يک تصوير طنز آميز تلخی نهفته است که آن را تنها با گرفتن کمک مالی از "خانه آزادی" می توان روشن کرد! وگرنه این خاموشی از آن نوع خاموشی آژير قرمزی ما نيست و ماشاالّله زرق و برق اش از نور ضد هوايی های ارتش بيست مليونی ديروز و جنازه های امروز هم بيشتر است.اگر این رفقا به اندازه شب های بمب باران دوران خردسالی من خاموش اند چرا من هر تلوزيون و راديویی را که روشن می کنم بايد صدای این "صداهای خاموش*" را تحمل کنم.

بعضی اوقات واقعاً شک دارم که این روشنی چراغِ دکانِ "صدا های خاموش" به درد خاموشی ای که تمام زندگی منِ بچه انقلاب و بچه هايم را فرا گرفته بخورد!

چس ناله های ما به اندازه کافی تلخ نبود!

بازی وطن را از علی معظمی بخوانيد:

حسين، من بسياري را ديده‌ام كه به‌خاطر همين وطن با هم جنگيده‌اند. شماره آشناهايي را كه در اين راه از همه سو جان باخته‌اند ديگر از دستم در رفته. و اين وطن هميشه برايم همه چيز بوده و هيچ چيز. وطن برايم زني بوده كه دوماه تمام از سحر تا شام هر روز به همه جا سرمي‌كشيده تا بگويندش شوهري كه شبانه بردند زنده است يا مرده؛ زني بوده كه سه بار حكم تير را شنيد اما صداي تير را نه؛ زني بود كه كودكش را در زندان زاد (وطن آن كودك زندان بود!؟)؛ زن ديگري را مي‌شناسم كه فرزند را بدرقه كرد تا بجنگد كه وطن بماند؛ وطن ماند و فرزند نماند... و آيا وطن ماند؟ وقتي كه نماند آن‌كه وطن به او "وطن" شده بود؟ نمي‌دانم. نمي‌دانم ‌اين وطن چيست كه همه اين زن‌ها زادند تا او "وطن" شود.


حسين، من هميشه در همهمه شنيدن اين اسم مبهم اين ايرانِ مجهول، اين وطن ناكجا زندگي كرده‌ام. روي همين خاك، خاك همين وطن كودكاني را ديده‌ام استخوان‌هاي‌شان در سرماي بيابان‌هاي قزل‌حصار تركيده است تا وقت ملاقات‌شان دهند و نداده‌اند؛ كه فرزندِ "خائن" به "وطن" بوده‌ است و مستحق آزار. و يادم مي‌آيد كه همان روزها اين كودك را ديدم كه از ديدن تيتر "مهران آزادشد" لبخند زد. تو فكر مي‌كني كه من بايد درباره اين وطن چه فكر كنم؟

سال‌ها گذشت و ما با همه اين خاطره‌ها در ذهن هزار چرخ خورديم. تو كه بايد يادت باشد در اين مدت آشنايي من يكي را به چه كارها ديده‌اي؟ رنگ شايد بسيار بود، اما باور كن درد هميشه "بود"؛ و مي‌داني كه اين درد از جنس وطن اگر نبود، كه هنوز هم نمي‌دانم چيست، از جنس همين مردمي بود كه اين وطن را وطن كرده‌اند. همين درد بود كه با زندان‌بان ديروز هم‌راهمان كرد به‌گمان اين كه شايد بيايد روزي كه خون‌ها و زخم‌ها را ببخشيم و فردا كودكان ديگري در سرماي توحش پوست‌شان كويرِ خون نشود؛ نشد اما... و گويا نمي‌شد كه بشود. حالا تو امروز مي گويي كه "بیا وطن را بردار ببریم دور از بمب‌های آمریکا، نجات‌اش دهیم."
در همین رابطه از محمد نگفتنی ها بخوانید:
آنروزها که صحبت از انقلاب مخملين و براندازی نرم و غيره می شد قدری به فکر می افتادم که نکند اين عزيزان که روزی شان را دولت آمريکا می رساند واقعاً برنامه ای داشته باشند. ولی حالا دارم به اين نتيجه می رسم که همه اين سروصدها برای گرفتن گرنت و بورسيه تحقيقاتی و غيره است. فکر کنم دولتمردان ايرانی هم به همين نتيجه رسيده اند. برای همين هم هست که مي گذارند اين عزيزان ايران را ترک کنند و به دنبال رزق و روزی شان بروند. البته طبق معمول همه داستان اين نيست. يک احساس خوب هم به آدم دست می دهد که فعال اجتماعی و عضو گروهی باشد.

همين عزيران طرفدار براندازی نرم قرار است در تورنتو جلسه ای داشته باشند. اسمش را هم گذاشته اند «صداهای خاموش» نمی دانم اين چه صدای خاموشی است که ما صبح تا شب بايد در همين رسانه بشنويم و دندان قروچه برويم. عزيزان دانشگاهی هم با اين «صداهای خاموش» همراه و همدل می شوند. آنها فقط صداهايی را خاموش می کنند که از سوی حاميان ج.ا. بلند شود...

جلسه از سوی بنگاه «گذار» وابسته به «خانه آزادی» برگزار می شود.

«خانه آزادی» سازمانی آمريکايی است که از اهداف امپرياليسم آمريکا در دنيا دفاع می کند. بسياری از نومحافظه کاران در اين سازمان عضويت داشته و خط سياسی آنرا تعيين می کنند. اين چيزی نيست که من از خودم در آورده باشم. خودتان می توانيد تحقيق کنيد و ببينيد. تعداد اين اتاق های فکری در آمريکا کم نيست.

بهرحال از قرار معلوم ج.ا. به اين نتيجه رسيده که اين عزيزان ول معطلند پس آنها را به حال خود رها کرده که هرچقدر می خواهند جلسه و سمپوزيوم و کنگره و غيره تشکيل دهند.

راستش را بخواهيد تا زمانيکه چنين گروه هايی در آمريکا و هلند و غيره فعاليت دارند و از طرف دولتشان بودجه می گيرند می توان فرض کرد که هنوز «براندازی سخت» در اجندای نومحافظه کاران نيست و نفس راحتی کشيد.



به هر حال بنده دارم می روم با این فعالين حقوق بشر کمی حقوق بشر بازی کنم. اگر دوست داشتيد بياييد. این هم اطلاعات:


Sunday, September 16, 2007
6pm – 9pm
North York Public Library Auditorium
5120 Yonge Street, Toronto
Please RSVP to events@gozaar.org
For more information, please contact 647-300-4042
-------------------------

*باورتان نمی شود اسامی این عزيزان را در گوگل جستجو کنيد.

ناسیونالیسم نوین زمینه ساز جهانی شدن، وجهانی شدن زمینه ساز ظهور مهدی (ع) است

ببينيد من ديشب در کمال افسردگی داشتم به پسر پنج ساله دوست خوبم اميد به زندگی می دادم. در جواب سئوالش که چرا هرچه بزرگتر می شود آدم های بيشتری او را دوست ندارند به او گفتم که مايوس نشود و سعی کند با هوش سرشارش "راه اش" را پيدا کند. سپس با وجود اینکه خودم به این امر اصلاً اعتقادی ندارم به پسر دوستم تاکيد کردم که خوبی اش این هست که به هر حال هميشه خوش خواهد گذشت.
امروز بعد از اینکه این مقاله را خواندم به حرف ديشب خودم ایمان آوردم. تا زمانی که آخوند های پان ایرانيستی که در گفتمان های دينی علمی به دنبال ظهور حضرت و اهميت سرزمين جغرافيايی به نام ایران مدرن در مسائل پيرامونی ظهور هستند من چه غم دارم.
واقعاً دارد خوش می گذرد!

ويوا روالوسيون با قر

ديدم خانم مهستی شاهرخی باز ما را ياد بدبختی ها مان انداخته و پرسیده است که "هیچ می دانی که زندان چيست؟" بعد هم کوله باری از گناه را بر گردن خوشگذران بی درد نا آگاه از زمانه انداخته است که:
ولی تو هیچ نگران نشو! آخر هفته است، پس ویدئوی رقص عربی را بگذار و بطری شرابت را باز کن و نازنینی را در آغوش بگیر و بستی تریاک بزن و یا مواد تزریقی و قرص و حشیش و کوکائین و بزن برو به عالم هپروت! نه تو یکی هیچ نگران نشو! تو فقط به رفقایت فکر کن و فقط هوای آنان را داشته باش!نه تو یکی نگران بشریت و آزادی بیان نشو لطفاً!

بنده هم ديدم که بنده خدا نويسنده و روشنفکر مملکت همچين "بد" هم نمی گويد و لذا تصميم گرفتم که با وجود تمام بدبختی های موجود در جهان دقيقاً همانطور که خانم شاهرخی پيشنهاد داده اند انجام دهم. از این رو در به در بر دنبال مناسبت بودم که ديدم فستيوال موسيقی آمريکای لاتين در شهر به راه است و بنده هم کله خر را گرفتم به سمت محل برنامه. خوب طبيعتاً طبق دستورات خانم شاهرخی عمل کردم و فقط آبجو جايگزين شراب کردم و چون نازنينی هم در کار نبود توکل به خدا کردم و به اميد نازنين های محل کنسرت راهی شدم. خداوند سايه فيدل را بر سر همه ما نگاه دارد چه نازنين های کوبايی ای که در مکان حضور نداشتند که واقعاً مملکتی که همچين نازنين هايی دارد چه غم دارد!

رقصيديم و خوانديم و نوشيديم و رقصيديم و رقصيدیم و رقصيديم...

فرح خانم ما هر وقت از مسافرت کوبا بر می گردد غمش می گيرد که"ما انقلاب کرديم اینها هم انقلاب کردند!" به والّله انقلابی که درش ميزان قِرِ کمر مردم کم شود به درد لای جرز می خورد حالا هی برويد کشک پست کلنيال بسابيد.

دو هفته پيش هم تولد فيدل بود که به دليل افسردگی این يوم الّله عزيز را تبريک نگفتم که خوب همان شعری را که پارسال به همين مناسبت گفته بودم را تقديم حضورتان می کنم:

قسم به شن های ساحل
آفتاب داغ
و دریای آبی

قسم به اتوبوس های وصله پينه شده
دندان های پوسيده
و لبان پر خنده

قسم به ساقه نی شکر
آن رام که نمی نوشی
و آن سيگار که نمی کشی

زندگی
تنها در سرزمين مردی جريان دارد
که انگشتش را هوا کرد
و با لبخندی به جهانيان گفت
بياييد کيرم را بخوريد

این هم يک ودييو از عکس های انقلاب کوبا که يک وقت خانم شاهرخی فکر نکنند ما امشب کار انقلابی نکرديم

الحمد الّله که چشم فلوريدايی ها کور فيدل ما همچنان سالم است.