همین امروز

سازمان دگرباشان ایرانی اولین سمپوزیوم حقوق بشر خود را در تورنتو برگزار خواهد کرد:


سمپوزیوم حقوق بشر 2006

نگاهی به نقض سازمان یافته حقوق بشر در ایران

شنبه، بیست و هفتم ژانویه 2007 (هفتم بهمن ماه 85)

تورنتو، کانادا


تاریخ جدید: شنبه، بیست و هفتم ژانویه 2007 (هفتم بهمن 85)

ساعت: 11 صبح تا 6:30 بعد از ظهر

مکان: دانشگاه تورنتو - Hart House - Debate Room


دریافت جدول زمانبندی سمپوزیوم

--------------------------------

بی رودربايستی راستش دليلی اینکه اینقدر دير این سمپوزيم رو تبليغ کردم به خاطر نگرانی هايم در مورد سياست های استفاده از مساله حقوق بشر در این دوران حساس هست. اما دروغ چرا از اون ور هم می دونم که بچه های پشت برنامه ريزی این سمپوزيم کلی زحمت کشيدن. می رم ببينم چه خبره اما دست و دل ام از هرچی که این روز ها هيومن رايتز در ایران رو در بوق می کنه خيلی می لرزه...خيلی ..خيلی...خيلی.




زنان در برابر احمق های مبتذل

شهرنوش پارسی پور ديوانه است. مخ اش تاب دارد. معلوم نيست زندان چه بلايی سرش آورده اند. شهرنوش پارسی پور وضع اش هم خراب است. خاطراتش پر از مسائل سکسی به خصوص «خود ارضايی» هست.

مينا نوازنده پيانوست. به خاطر چند صفحه روزنامه چپی در کيفش اش بازداشت شد و به زندان اوين منتقل شد. هرگز به کسی نگفت که بر او چه گذشت. بقيه نوشتند. نوشتند که شکنجه شدند. پاهايشان را کابل زدند. در تابوت گذاشتندشان. اعدام نمايشی شدند و سر آخر آنها را که نکشتند زندانی سياسی کردند تا بعداً بکشندشان و این کشته شدن همچنان ادامه دارد.

«تاديب نسوان»، مجازات و تنبيه زنان، يک پروسه تاريخی ست که در دوران جدید پشت ديوار های زندان معنی جديد پيدا می کند. در هيچ دوره تاريخی در ایران اینقدر زن زندانی سیاسی-عقیدتی نبوده اند که بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی شدند. در آن لحظه تاريخی که جامعه انقلابی دور می نشيند و جمهوری نو پای اسلامی را تماشا می کند که برای اولين بار در تاريخ هزاران زن را از خانه و خيابان دستگير می کند و به پشت ديوار ها و تپه ها -به دور از چشم ها می برند- که نتبيه شان کند، کسی نمی انديشد که معنی این نديدن چيست؟ مرينا نعمت دخترک شانزده ساله مسیحی ای که بی هيچ دليل سه سال از زندگی خود را در زندان اوين سپری کرده است می گويد:«وقتی آزاد شدم هيچ کس از من نپرسيد که چه شد....بر تو چه گذشت...حتی پدر و مادرم.»

نديدن مجازات از ره آوردهای مدرنيته است؛ بربر ها و وحشی ها اند که در ملا عام شکنجه می کنند، فلک می کنند، دار می زنند. جامعه مدرن مجازات مدرن می خواهد، روش های تنبيه مدرن می خواد. مجازات مدرن هدفش تنها مجازات بدن نيست ــاین پدیده روان را تاديب می کند.

مينا که از زندان آمد هيچکس نپرسيد که بر تو چه رفته. هيچکس نمی خواست که بداند. همين کافی بود که ديگر نمی توانست پيانو بزند، با شوهرش عشق بازی کند، يا که دخترش را در آغوش بگيرد. مينا يک روز در را باز کرد و شوهرش را روی زمين خانه اش با زنی ديگر يافت. صورت زن را نديد، پشتش به در بود، اما شوهرش از روی زن بلند شد و در را محکم بست. مينا به خانه دوستش رفت و چيزی نگفت. شوهرش برای همه توضيح داد که بعد از زندان وضع روانی مينا خوب نيست و صلاح نيست که پيش دخترش باشد. گفت به او تجاوز جنسی شده است (مينا هرگز خودش نگفت) و برای همين ديگر مايل نيست با کسی رابطه جنسی داشته باشد.

مادر بزرگم تعريف می کرد در فلان ده اگر دختری باکره نبود اقوام شوهر برعکس روی خر می انداختدش و گرد شهر می چرخاندندش و فرياد می زدند و تاديب نسوان می کرند. به بقيه پيام می دانند که هوای نفس اماره شان را داشته باشند تا روی خر نيافتند. مشکل زن انقلاب پنجاه و هفت اما فقط بکارتش نبود. زن انقلاب کرده بود. کنار مرد تظاهرات رفته بود. جان داده بود. حالا نوبتش بود که از سياسی بودنش سهمی بگيرد. حالا می خواست دختری شانزده ساله باشد يا زنی پنجاه ساله. مسئله نظام بود و حفظ نظام.

کدام نظام....؟
مگر اینها بر عليه مردسالاری به خيابان ريخته بودند که حالا بايد برای حفظ نظام مرد سالاری شکنجه می شدند! یک بابایی گفته بود «شاه بايد برود» اینها هم رفته بودند در خيابان .گل هم گذاشته بودند روی آسفالت، وقتی قرار بود امام بيايد. پس اینها برای حفظ کدام نظام در زندان بودند! اصلاً با کدام نظام سر کينه داشتند که مستحق شکنجه فيزيکی و روانی و اعدام بودند.

شکوفه دارد دکترای علوم سياسی می گيرد. مقاله ای فلسفی نوشته است درباره رابطه شکنجه با خودش شاید...نمی دانم چیست...خودتان بخوانید. مقاله اش اشک ات را در نمی آورد اما مغزت را به کار می گيرد. خدا را شکر يک نفر از این زندان اوين سالم بيرون آمده است که آدم می تواند به حرفش گوش دهد. بيرون جلسه -فرح خانم به او می گويد که تحت تاثير مقاله اش قرار گرفته است. دختر خاله اش در اوين بود و کشتندش: فروزان عبدی. شکوفه همچون مجنون ها زار زار گريه می کند. من فرار می کنم که "نبينم."

به ياسر زنگ می زنم که این مقاله شکوفه را در مجله دانشگاهی مان چاپ کنيم. می گويد «نمی شه..... اون قسمت عنتر و ميمونش را حذف کنه...يک کم بی منطق و بی ربط هست:»

«از همان لحظات اوليه اي كه قرار بر آن شد تا مطلبي در باب پديده زندان و زنداني در رژيم جمهوري اسلامي بنويسم، بي اختيار صحنه عنتري و ميمون اش در مقابل چشمانم جان گرفت.

يادتان هست عنتري و ميمون اش را؟

عنتري را ميبينم كه از ميمون اش ميخواهد جاي دوست و دشمن را نشان بدهد. ميمون منگ و مبهوت، يا تفاوت مابين مفهوم دوست و دشمن را گم كرده، و يا تفاوت مابين "فرق سرش" و "فلان ماتحت اش" را: همچنانكه دور ميگردد و نگاه گنگ اش را بر صورت تماشاچيان ميدوزد، گاه دوست را ميگذارد آن بالا، روي سرش و گاه آن پايين در . . .
»

از شکوفه معذرت می خواهم که گويا اهميت چندانی هم ندارد زندگی اش و افکارش: «می دانم، خودم گفتم،ولی این هیئت تحريريه احمق مقاله ات را حاضر نيستند چاپ کنند...گويا ملاحظات خودشان را دارند و نمی خواهند پا روی دم جمهوری اسلامی بگذارند.»

مجازات مدرن تنها بدن تو را هدف نمی گيرد. انسانيت را به زير سؤال می برد. چند نفر از شما خاطرات زنانی را که از زندان های جمهوری اسلامی بيرون آمده اند را خوانده اید! معنی" خود ارضايی" در زندان را چه می دانيد يعنی چه! معنی سال ها خونريزی نکردن را می دانيد يعنی چه؟ در غذای خانم پارسی پور و هزاران زن زندانی سياسی کافور می ريختند که قاعده نشوند-که زندان مجبور نباشد پول نوار بهداشتی بدهد. اگر هم کسی خونريزی داشت چند تکه پارچه بود که همه باهم استفاده می کردند. معنی خود ارضايی برای زنی که شايد هيچ وقت نتواند رابطه جنسی راحتی با کسی داشته باشد برای شما شده است آموزش جنسی؟

چند نفر از شما زندگی شهرنوش پارسی پور را دنبال کرده اید آقايان، که در وبلاگ ها و برنامه های راديويی تان بالا و پايين می پريد که «شهرنوش پارسی پور قرار است از خاطرات زندگی اش بخواند که پر از ماجراهای سکسی و خود ارضايی هست.»

ابله های عزيز؛

اگر شهرنوش پارسی پور به خاطر چند روزنامه در زندان اوين روانی شده است، مجازات شده است، تاديب شده است ، امروز شماييد که در بيرون از زندان تنبيه اش می کنید. تمام موجوديت اش را خلاصه می کنيد به جنسيت اش. شهادت تاريخی اش را بر آنچه بر او گذشته است به مسخره می گيريد. آقای محمود فرجامی...جناب آقای نيک آهنگ کوثر، منِ سيبيل طلا- منِ" آدم سالمتر، صادقتر، فنی تر و کارکشته تر" را می خواهيد که برايتان تابو شکنی جنسی کنم!! این بار من بگويم «کس» که هر هر بخنديد. مگر خاطرات شهرنوش پارسی پور آموزش جنسی است؟ يا اینکه شما خاطرات همه زنان را، از پارسی پور تا آنجلينا جولی -که با او جلق می زنيد- را مضوعات تفريحی جنسی می دانيد؟

شش روز زندان رفته ايد شش سال است داريد خاطرات زندان می نويسيد و پيش روانپزشک می رويد که خاطرات زندان را برای شما از اعماق ذهن تان بيرون بکشد__ آنوقت زنان زندانی را مجنون های جنسی ترسيم می کنيد! واقعاً راديو زمانه چطور می خواهد پاسخگوی این ابتذال وجودی همکارانش آقايان نيک آهنگ کوثر و محمود فرجامی باشد. تريبون باز کرده اید که به حمد الّله بعد از زندان های جمهوری اسلامی تاديب نسوان کنيد. من اگر جای شما بودم آن لوگوی کلاغستون را بر می داشتنم جايش يک عضو شريف مردانه می گذاشتم که نمادی از مرد سالاری مبتذل این برنامه باشد.

حالا که تريبون رسانه ای داريد، دين تاريخی شما به این زنان زندانی سياسی ست که در راستای پروسه شکنجه مدرن جمهوری اسلامی آنان را تا ابد شکنجه کنيد. واقعاً راديو زمانه تا کی می خواهد به بهانه کم بودن توليد برنامه، این برنامه مبتذل کلاغستون را ادامه دهد؟ گيرم که اصلاً این پر طرفدار ترين برنامه تان هم باشد -اخلاق روزنامه نگاری تان چه می شود! چند نفر آدم کار کشته و باسواد خواهند خواست با رسانه ای کار کنند که این چنين برنامه های شرم آوری را توليد می کند؟
*********
خورشيد به این لينک داده بود که من هم می دهم: مصاحبه شهرنوش پارسی پور با ایران امروز
پاسخ محمود فرجامی
پاسخ لوا به محمود فرجامی
نقد زندگی روی ترن هوايی به محمود فرجامی

سه فرصت ديدار با اکبر گنجی همين پنجشنبه-جمعه- و يکشنبه


برنامه پنجشنبه به زبان انگليسی هست
Canadian Journalists for Free Expression

Renowned Iranian Journalist and Dissident
Akbar Ganji
Speaks in Toronto

Date:
Thursday, January 25, 2007, 7:00 p.m.

Venue:
The Koffler Institute, 569 Spadina Avenue, University of Toronto, Room 108
Admission is free.
All are welcome, but come early as space is limited.


Who:
Akbar Ganji, Iranian journalist
Arnold Amber, President, CJFE
Carol Off, Host of CBC Radio One 99.1’s "As It Happens"

What:
Discussion of state of Press Freedom in Iran
Presentation of the 2000 International Press Freedom Award

For more information contact:
Julie Payne
Canadian Journalists for Free Expression
416.515.9622 x 226 or visit www.cjfe.org

*************************

برنامه جمعه گپی است خودمانی


Mr. Ganji will not deliver a formal talk; the session is structured around
Question and Answer and/or a Dialogue with Mr. Ganji. Agora members will have a
rare opportunity to meet with him personally, ask questions, raise their
concerns and hear Mr. Ganji’s answers in a smaller and a more dialogical
environment than bigger lectures usually offer to the audience.


Akbar Ganji
Date: Friday, January 26, 2007
Time: 6-9pm
Place: OISE, Room 4422
Ont. Inst. for Studies in Education/UofT (OISE)
252 Bloor Street West
M5S 1V6

*************

برنامه يکشنبه هم سخنرانی جدی ست. مکان هم همان مکان هفته پيش است.

Akbar Ganji
lecture (in Persian) on

a "Nuclear Iran"

Sunday, Jan. 28, at 3 pm
University of Toronto
Earth Sciences Building, room 1050
5 Bancroft Ave.

به خاطر گنجی در تورونتو

بابک دانشجوی دکترايی که از ایران برای يک سال به کانادا آمده بود در مقابل هر دست لطيفی که در مقابلش دراز می شد سرش را پايين می آورد، دست به سينه می گذاشت، سلام می کرد و عذر می خواست که به دلايل مذهبی نمی تواند دست خانم ها را بفشارد. این خبر در سطح شهر و مابين دوستان پيچيده بود و وقتی که من برای اولين بار بابک را ملاقات کردم دست ام را مقابلش دراز نکردم. بعضی ها می دانستند و کردند. انگار بايد از نزديک شرم را در چهره بابک می ديدند و از دهانش می شنيدند.

خانمی مو شرابی دستش را برای سئوال کردن بالا می برد. نگران دين اسلام است. از گنجی به خاطر مدرن شدنش و از اسلام برگشتنش تشکر می کند و ابراز تعجب می کند که اکبرگنجی که از پيشينه مذهبی آمده «اینقدر با شعور و فهميده» است. می گويد "آقای گنجی شما استثنی اید ولی اگر تکليف مان را با این اسلام مشخص نکنيم بلاخره از يک جايی سر می زند بيرون و موی دماغ مان می شود" (نقل به مضمون). گنجی سعی می کند توضيح دهد که منظورش از سکولاريسم جدايی نهاد دين از نهاد سياست است - نه نماز و روزه خودش. مردی بابلوز سبز معترضانه در کلامش می پرد که"اسلام با دمکراسی سازگاری ندارد."

تمام سخنرانی های بزرگ دانشگاه تورونتو را يا جزو کميته برگزاری اش بوده ام يا اینکه شرکت کرده ام. هميشه حدود يک ششم از شرکت کنندگان زن هستند. تعداد زنان به وضوح بيشتر از سخنرانی و کنفرانس های قبلی است. تقريباً با حساب چشمی من 76 زن در سالن هستند که يازده نفرشان حجاب بر سر دارند. با حساب سر انگشتی من حدود يک چهارم زن در سالن هست حتی بيشتر از کنفراس زنان دو سال پيش. این را به دوستم که کنار دستم ايستاده می گويم.

دوستم نگران است. می گويد پشت سرت را داری- اینها سفارتی اند! می گويم برادر من اینها را من می شناسم سفارتی نيستند؛ هر مرد ريشويی که حزب اللهی نيست. در کلامش نگرانی است انگار از مردان ريشو کم نکشيده است. سال ها فراری بوده و پناهنده- پدرش در آمده است. جرمش: از منظر حزب توده نگاه می کرده است. می گويم "اینها از حلقه کيان اند." می گويد "حلقه کيان ديگه چيه؟"

برنامه تمام شده است. همه گنجی را احاطه کرده اند و عکس می گيرند. ایرانيان تورنتو- آنها که اینجور برنامه ها را می آیند- همه همديگر را می شناسند. دست می دهند و روبوسی می کنند. تکين می گويد: "بوس بده!" صورتم را به نشان دوستی به صورتش می چسبانم و هوای کنار صورتش را «موچی» می کنم به نشان بوسه ای. يعنی من آزادم! از بند های سنتی آپارتايد جنسيتی آزادم!!

مرد با فرهنگ و با سواد را می بينم که دستش را به سمت زنی محجبه دراز کرده است. زن با اکراه دست لطيف اش را آرام جلو می آورد و تمام عضلات دستش را در کنترل دارد که طوری دست مرد را بفشارد ر که انگار نمی خواسته است. به او می گويم "چرا به او نمی گويی که نمی خواهی!" مرد در موقعيت قدرت است. آخر با سواد است و با فرهنگ. مرد مدرنی است و لابد می خواهد با تماس پوست دستش، زن را مفتخر کند و مدرنيته را به او منتقل کند.

-فردا شنبه 20 ژانويه- سخنرانی اکبر گنجی در تورونتو




لطفاً به تغيير محل سخنرانی توجه کنيد.
سخنرانی به زبان فارسی است.








University of TorontoDepartment of Historical Studies-UTM, the Department of Near and Middle Eastern Civilizations
&
Toronto Initiative for Iranian Studies Present
a Persian lecture by
Akbar Ganji
Iranian journalist & political reformist
“The Political Structure of the Islamic Republic and Paths to Democratic Transition in Iran”
2:00 p.m.
Saturday 20 January 2007
Room 150
Earth Science Centre
5 Bancroft Avenue
University of Toronto

ازدواج سه نفره


خطبه را خواندند، به همین سادگی كه همیشه می‌خوانند. میان اهالی ساده ده، شاید چشمی هم دیگر مبهوت نبود كه روستا كوچك است. خبر مثل بمب در فضای كوچك روستا پیچیده بود. عروسی است دیگر. تمام اهل ده دعوتند. داستان محمد و عاشقیت‌اش را همه می‌دانستند، همه. خطبه عقد بی‌حرف و حدیث جاری شد. حدیثی اگر بود كه بود، ماند برای چشم‌های شما و این گزارش؛ حكایت ازدواج یك داماد با دو عروس در یك شب.
ادامه ماجرا

عکس های حسن سربخشيان از عروسی اقوام مختلف ایرانی را از دست مدهيد.



در اوج پان عربيسم دهه شصت و هفتاد، اعلی حضرت همايونی ممد رضا شاه درايت به خرج داده بود-يک موج راديويی عربی در خوزستان پخش می کرد که صبح تا شب برای عرب های خوزستان و همسايه های عرب از کروش و داريوش قصه پخش می کرد: پان ایرانيسم با زبان عربی. حالا من نمی دونم چند تا راديويی عربی صبح تا شوم پان عربيسم به زبان فارسی پخش می کردند!.

وديو را از طريق پيمان پيدا کردم. دعوای بين ميان مشعان الجبوری و صادق الموسوی است. الجبوری برای صدام شهید فاتحه می خواند و الموسوی به نشان اعتراض داد و بيداد راه می اندازد...خلاصه بحث مرکزی این است که الجبوری می گويد "تو خفه شو موسوی تو ایرانی هستی و صدام هم سرورت است بدبخت!"

این مشعان خان الجبوری آدم کلاً ديوانه ای هست و خلاصه بدتر از بوش هرچه در عراق تقصير بوش هست را گردن ایران می اندازد. این نماينده محترم مجلس به گمان از بچه گی گوشش به این راديو ناسيوناليستی اعلی حضرت ممد رضا شاه بوده و با خودش سوگند خورده يک روز تلافی تمام داستان های پر از خالی بندی جنگ ساسانيان با مهاجمان عرب را در بياورد....بلکه هم در کودکی عکس های عمرکشون در ایران را ديده باشد.

لج من البته از ميمری بی شرف در می آيد که مثلاً این را به عنوان مسخره اعراب ترجمه کرده اند. منهای بحث های احمقانه الجبوری- اصلا که گفته که بحث بايد با کراوات پشت ميز و مودبانه صورت بگيرد فلان فلان شده ها!

خبر خوب: من شيرين يک بيست درصد از حرف های اینها را فهميدم...بايد برم مصر عربی درست و حسابی ياد بگيرم

این ويديو را صادق الوند در وب سايتش گذاشته است و زيرش نوشته در روایات آمده است هر که این ویدئو نبیند و بمیرد، هرگز زنده نبوده است!
دختری است نوزده ساله است که می خواهد کانديدا رياست جمهوری شود در جمهوری اسلامی ایران. خوب طبيعتا عده ای روزنامه نگار مرد آگاه به مسائل -والبته مشکل رد صلاحيت شدن رجل سياسي غير رجال-دورش را گرفته اند و تا می توانند مسخره اش می کنند.
آدم دلش می خواهد به اینها بگويد که " آخه پفيوز در این بازی قدرت که تو در آن باهوش سر بلند بيرون می آيی اگر جرأتش را داری برو چادر خانم اعظم طالقانی را بچسب و بپرس که چرا کانديد شده است!"
این خبر نگاران سلحشور ایرانی هم ضعيف گير آورده اند.

مخاطب این ياداشت فرح خانم است وقت خود را با خواندن این کليشه خانواده جهان سومی تلف نکنيد.

به دليل داشتن حافظه بسيار خوب کمتر شبی در زندگی ام هست که فراموش اش کرده باشم اما يک شب زندگی ام را عوض کرد. امتحان ويروس شناسی داشتم و بايدهزاران بلکه صد هزار ويروس را از زير و بم شان از بر می بودم. معلم ويروس شناسی مان منير ابوحيدر به گمانم تنها عرب ويروس شناس جهان بود و خواهر همه ما را به شکل جهان سومی ای سرويس کرده بود و انتظار های خارق العاده از ما دانشجويان خنگ غربی داشت. مدام پز تحصيلاتش در کشور های عربی و زحمات بی پايانش برای گرفتن دکترا را به ما می داد. بعضی وقت ها حس می کردم که سر کلاس ويروس شناسی پدرم يا عمويم نشسته ام. عموی بزرگم می گفت ما که پدران شما لیسانس و فوق ليسانس داريم و اینهمه آدم های موفقی هستيم__ پدر ما راننده بود، شما ها بايد درمان سرطان پيدا کنيد. دختر عمويم بی خيال درمان سرطان شد و فعلاً زندگی اشرافی اش را به عنوان يک تازه به دوران رسيده مخفی- خانم دکتر خانه دار در کنار همسرش آقای دکتر سپری می کند.من هم که هميشه در راستای يافتن درمان سرطان بايد به پدرم و شريک جرم اش فرح خانم باج می دادم تا بتوانم کار هايی که دوست دارم را انجام دهم. نمرات ام بايد خوب می بود تا اجازه ساز زدن، تمرين کردن و کنسرت دادن می گرفتم. برای عشق به موسيقی، شعر، هنر و فرهنگ هرگز تشويق درست و حسابی نمی شدم که تنبيه هم می شدم. نتيجه اینکه هرگز نمی توانستم برای کاری که دوست داشتم زمان درست و حسابی سپری کنم و خوب طبيعتاً برای يک چيزی مثل موسيقی که احتياج به تمرين زياد دارد پيشرفت عجيب و غريبی هم نمی کردم.
بعد هم که می خواستم بروم و موسيقی بخوانم خانواده زير دل بچه پانزده شانزدهساله را خالی کردند که تو که اینهمه در رياضی نابغه هستی چرا می خواهی زندگی ات را روی چيزی بنا کنی که در آن خوب نيستی. برو کاری را بکن که تاپ باشی. يکی نگفت که پدر آمريزده ها آدم وقتی اینهمه عشق دارد به کاری خوب به درک که در آن تاپ نخواهد شد.شغل شريف ام را که می خواستم انتخاب کنم بهروز پدرم با من آمد پيش مشاور مدرسه مان آقای شرمن. آقای شرمن و بهروز يک مشت شغل شريف آينده را به من توضيح دادند که شامل مهندسی و دکتری می شد. ياد ام هست که رشته آنتروپولوژی يک کاتالوگ توپ به مدرسه فرستاده بود. از آقای شرمن پرسيدم که این چيست و توضيح داد و بابام گفت چطور است که این رشته را به عنوان رشته اختياريت برداری که با آن هم آشنا شوی. من را تصميم دادند که دندان پزشک شوم چون می توانم در حين کار به اول عشق زندگی ام موسيقی گوش دهم. تمام زندگی من پر بود از استرس موفق بودن و موفق شدن. همه درس ها را با این انگيزه می خواندم که نمراتم خوب شود و زود تر بروم سر کار که با خيال راحت موسيقی گوش کنم. هر روز برای رسيدن به هدف زندگی ام را گذاشته بودم کنار و نه تنها ساز نمی زدم بلکه موسيقی هم گوش نمی دادم. حالا این وسط آگاهی تدريجی فمنيستی هم درد مضاعف بود. بايد زندگی آم مستقل و جدی شود تا آدم دوذاری اش بيافتد که زن بودن چقدر بدبختی دارد. در همان سال های دکتر خواهی شوی به دليل تبعيض های جنسی در خانواده های ایرانی بنده تصميم گرفتم که با دوست پسر خود همخانه شوم. جای شما خالی در این تجربه فمنيستی يک دهانی از بنده سرويس شد که بماند. چون به آن همسرای سابق ام قول داده بودم که هرگز از او ننويسم-شايد هرگز هم ننوشتم. همين را بگويم که به جمع آقايان بهروز و عمو های سوپر موفق و خانم ها فرح خانم و باقی همسران محترم آقای همسرای محترم هم که از مهندسان برجسته بودند اضافه شد که دهان من را برای دکتر شدن سرويس کند. خلاصه تهديد پشت تهديد که تو اگر دکتر نشوي من ترا نمی گيرم. و باورش شايد برايتان سخت باشد که بنده فمنيست با شهامت امروزی آن روز هااز ترس اینکه "آقا ما را انگشت به کون کند" و "آبروی بابام در در و همسايه بريزيد" چه پی هايی که به تن نماليده ام.
آن شب اما شب عزيزی بود.
شب امتحانی که به طور خاص بايد تا صبح بيدار می بودم را "راز نو" عليزاده گوش دادم. يک شب تمام تا صبح موسيقی گوش دادم. امتحان ويروس شناسی ام را 63 شدم و این کمترين نمره عمرم هست.
چند روزپيش فرح خانم گير داده بود که تو چرا نمی روی داروساز شوی...کلی پول در می آوری و تو هم که کاری جز کتاب خواندن نمی کنی....تو که ليسانس اش را داری برو امتحان بده همين کتاب ات را پشت پيشخوان داروخانه بخوان. باور کنيدچون فرح خانم بود هيچ نگفتم ولی بدم نمی آمد يک گلدان چيزی در سرش بزنم که ...بابا گده دست بر دار.چند روزی است که زرت زرت به من پيشنهاد های کار عجيب و غريب اما نسبتاً پول ساز می شود. این فرح خانم ما هم گير داده که بابا تو که وضع مالی ات اينقدر خراب هست برو و کار کن. می گم بابا فرح خانم بنده کون ام پاره نشده است که يک بار ديگر بروم کاری را بکنم که دوست ندارم. نمی دانم این چيست که اینقدر غير قابل فهم است.
این فرح خانم ما عاشق فيلم های عاشقانه است. خيره می شود در تلوزيون. بلکه اشکی هم بريزد و نوک دماغ اش هم قرمز شود. اما همين فرح خانم عاشق تصوير عشق را نمی شود با خيال راحت يک بوس کرد. باور نمی فرماييد از بهروز بابام بپرسيد. بعضی آدم ها به نظر من کلاً زندگی شان به ترکستان است. از جمله این فرح خانم مادر ترک و نازنين من که عاشقانه دوستش دارم. از خودش بپرسيد قبول ندارد اما من معتقدم که هرگز معنی زندگی را نفهميده است. هميشه خواسته است پيش برود. يک لحظه صبر نکرده است که از خودش بپرسد "که چی؟ فکر می کنم روزی که فرح خانم بميرد این بزرگترين افسوس من خواهد بود. "
اولين بار که عبدی کلانتری را ديدم دوستی مشترک من را يک چيزی در این مايه ها معرفی کرد :نازلی کاموری دانشجو رشته فلان- از محققين متخصص فلان است که الان دارد روی فلان چيز تحقيق می کند و نظريات بسيار جالبی هم در مورد همين مساله مهم جهانی که می دانيم دارد. عبدی نظرم را پرسيد و من هم يک مزخرفی تحويلش دادم و بعد توضيح دادم به هيچ وجه آدم درس خوان و متفکری نيستم و هميشه خدا يک کنسرت خوب يک تاتر خوب يک فيلم خوب يک پرس چلوکباب خوب را به کار و مطالعه ام ترجيح می دهم.هم می خواستم آن دوست مشترک سوپر قيافه مان را خيط کرده باشم و هم می خواستم از شر عبدی خلاص شوم اگر احياناً از این قماش خود جدی گيران مشهور هست (تصورم این بود که هست). عبدی خيلی جدی گفت: "خوب اینها خيلی خاصيت های خوبيه." يک جورهايی همانجا دربست شيفته اش شدم .
فرح خانم جان شما را نمی دانم ولی بنده تمايل دارم که زندگی کنم و ممکن است پولش را نداشته باشم اما راهش را بلدم.

مارادونا را ول کن تهمينه ميلانی، دکتر آشوری و پسران، دگرباشانِ ایرانی و این راديکال فمنيسيم ایرانیِ ضد اسلامی را بچسب

يک جوکی بود که این پسر عمه نسبتاً بی مزه من هميشه می گفت از این قرار که تیم تراکتور سازی تبريز با تيم آرژانتين (آن زمان که من بچه بودم و مارادونا بازی می کرد) بازی داشتند. مربی بازی کنان را جمع می کند و به ترکی (اگر ترکی بلديد وگرنه لهجه کافی است) می گويد که اکبر و اصغر و جواد و تقی و نقی و قلی و حسن و حسين همگی مرادونا رو بگيرند و توپ را بدهند دست غضنفر که بزند در گل. القصه غضنفر هم نيمه اول بازی قاطی می کند که دروازه خودشان کجاست و يک ده تايی گل به تبريزی ها می زند. در نيمه- مربی کلی فحش به غضنفر می دهد که "گارداش بيزيم داروازنی اوردا دی!!" نيمه دوم جای زمين ها عوض می شود و غضنفر همچنان به خود تبريزی ها گل می زند. تا اینکه مربی شاکی می شود و به ترکی می گويد "سيکتير...بابا این مرادونا رو ول کنید...غضنفر را بچسبید."

حالا شده حکايت فيلم های فمنيستی خانم تهمينه ميلانی. بابا مردسالاری را بی خیال یکی جلوی این غضنفر تهمینه میلانی را بچسبد که به اسم فمنیسم اینقدر مزخرف نسازد.

افسانه نجم آبادی يک نقدی به بهانه ديدن فيلم آتش بس ميلانی نوشته است که از دستش مدهيد. نقد بسيار مودبانه اش به مزخرف بودن فيلم ميلانی را بخوانيد اما آن چيزی که توجه من را به خود جلب کرد ترکيب هايی مثل "دگرديسی مفاهيم جنسيت،" "دگر جنس ديسی" و "دگر جنس ديسه ها" که معادل مورد نياز برای توضيح خود وجود و مسائل حول و حوش "ترانس سکشوالیته" و "ترانس جندری" انگليسی خودمان هست.

يادم هست يک بنده خدايی چندی پیش در بی بی سی در به در دنبال معادل فارسی مناسب برای "ترانس سکشوال های" تايوانی می گشت و به من ایميل زد و من هم پا پاس اش دادم به سيما و سيما هم دير ایميل اش را جواب داد يا که نداد و آخر مقاله با يک واژه عجيب و غريبی چاپ شد. حالا من از این استفاده از ترکيب دگرديسی جنسی به جای تغيير جنسيت به هر شکل و نوع اش را بسی پسنديدم. البته امروز که سيما پای تلفن گفت که "دگر جنس ديسه ها" گفتم "يا ابولفضل پس چرا توش 'ديس' داره؟"

در سالی که گذشت به موجبات زياد شدن افکار منحرف همنجسگرايانه، آقايان آشوری و پسران در وبلاگ پيام يزدانجو سخت در حال فسفر سوزاندن برای يافتن معادل فارسی مناسب و مودبانه برای "کونی-مونی ها،" "لزبين-مزبين ها" و باقی این انحرافات می گشتند من مانده بودم که اینها چرا زحمت نمی کشند يک ایميلی چيزی به افسانه نجم آبادی بزنند و نظرش را بپرسند. نتيجه آنکه به گمان ام جلد بعدی "فرهنگ علوم انسانی" آقای آشوری که بيرون بيايد، برای یافتن معادل گی و لزبين و باقی انحرافات از مصدر گاييدن استفاده خلاقانه ای شود و ما شاهد يک چيزی در مايه های نرنيه گا، ماده گا، هر گا، به گا، و نه گا باشیم.

حالا شده است حکايت این سازمان همجنسگرايان ایرانی سابق و دگر باشان فعلی. چند وقت پيش به آرشام عزيز گفتم (و بقييه هم گفته بودند) که "برادر من...بابا جنسگونگی اقليت های جنسی که به گی بودن و لزبين بودن ختم نمی شود. بای داريم، ترانس داريم، هرموفرودايت داريم....بگذارش "کويير" که همه را شامل باشد." خدا عمرش دهد "کويير" اش را درست کرد اما این معادل فارسی "کويير،" "دگر باش" اشکال شناخت شناسانه (اپيستومولوژيک) اساسی دارد.

يک بحث مرکزی پيرامون استفاده از واژه کويير در دانش کويير استاديز مساله به چالش کشيدن هتروسکشوالیته به عنوان هنجار اجتماعی ای که فراهنجار بودن را محکوم می کند و به حاشيه می کشاند است. باز در مرکزيت این بحث "ديگری شمردن" (همان آدرينگ) اقليت های جنسی توسط نرم های جنسی جامعه هست. با استفاده از واژه "دگر باش" به جای "کويير" (که قبلاً اگر اشتباه نکنم توسط افسانه نجم آبادی و دوستان "فراهنجار" ترجمه شده است)؛ شما این "ديگری شمرده شدن" -که اعتراض نهادينه در واژه "کويير" به هنجار های جنسی جامعه است- را خود با کمال ميل به گردن خود آويخته اید. به این معنی که خودتان خود را "ديگری شمرده اید." این در حالی است که کل فلسفه پشت واژه "کويير" به چالش کشیدن این "ديگری شمرده شدن" است.

حالا انصافاً غضنفری آقای دکتر آشوری و پسران و این سازمان دگرباشان ایرانی به وخامت غضنفری تهمينه ميلانی و این گروه خاص از فمنيست های وطنی که جان شما من نمی دانم چه ليبلی بارشان کنم جز فمنيسم غضنفری -نيست. چندی پيش نيکی برايم يک پيغام گذاشته بود که در این ایميل ليست های زنان يک فيلمی در حال پخش شدن است که دختری "بد حجاب" (بخوانيد قرتی با روسری ای آبکی و مانتو ای کوتاه و آرايش) در اعتراض به اینکه زنی "با حجاب" (بخوانيد با چادر سياه) به او در مورد حجاب اش تذکر می دهد (امر به معرف و نهی از منکر می کند) عصبانی می شود و زن چادری را تا می خورد می زند. فيلمش حالا به نحوه های مختلفی بررسی شده است ولی از همه جالب تر برای من این است که بسياری از فمنيست های وطنی از وطن به دور افتاده راديکال ضد اسلام بر آن شده اند که از این بانو خشن کتک زن يک قهرمان فمنيستی بسازند و کمی تا قسمتی شجاعت بی مثالش را بستايند. از همه جالب تر دوستی امروز می گفت که يکی از هم دانشکده ای های من هم اعلام داشته که به اعتقاد او این کتک کاری يک مبارزه خلاقانه است با استبداد. از شما چه پنهان این رفيق ما از ما دل خوشی ندارند و من این روز ها خيلی نگران ام که يک وقت خلاقيت اش در مقابل من گل کند و من هم کتکی بخورم!!

دوستان محجبه ام در تورونتو غير از اینکه شب و روز بايد اسلاموفوبيای بعد از يازده سپتامبر را تحمل کنند هروقت هوس نان بربری می کنند بايد با هزار ترس و لرز به مغازه های ایرانی بروند و زير فشار نگاه هم ميهنان مخالف اسلام (بخوانيد جمهوری اسلامی) نان بربری و گوشت حلال شان را بخرند. بعضی هم ديگر به کل بی خيال مغازه های ایرانی شده اند و گوشت شان را از باقی مسلمانان شهر می خرند.

جالب این است که همين دوستان مخالف اسلام و جمهوری اسلامی راه نمی روند در شهر به تمام مردان ريشو چشم غره بروند. نمی دانم چرا بدن زن مسلمان است که بايد مورد تهاجم چشمان معترض ما باشد. اصلاً بدن زن مسلمان چرا بايد مسئوليت سياست مردانه اجباری بودن حجاب در ایران را که بر بدن زنان تحميل شده است بپذيرد؟ من نمی دانم کينه ما از جمهوری اسلامی چه معنی دارد؟ و واقعاً درک نمی کنم که آیا کينه از جمهوری اسلامی است که دارد به فمنيست های در تبعيد اجازه می دهد که با این ديدگاه سطحی ستايش کنند خشونت يک زن را و آن را به عنوان آرمان آزادی خواهانه بستايند؟ يعنی بعد از این همه مطالعه این دکتر مکتر ها به اندازه قصاب سلطنت طلب ترونتويی فهم و شعور دارند که پدرکشتگی شان را بر سر زنان محجبه خالی کنند؟ پس چه تفاوت دارد از فردا برای پيشرفت آرمان هامان با تير و کمان دم در مسجد شهرتان جمع شويد و از عرب و عجم هر زنی که حجاب دارد را بزنيد تا دلتان خنک شود.


از سفر به انتهای شب
....
برای پیدا کردن سیخ - که همیشه ی خدا گم و گور است و من برای راحتی وجدان چند دقیقه ای همیشه دنبالش می گردم - کمی این طرف و آن طرف زدم و بعد رفتم آخرین گل مصنوعی ای که در این طبقه باقی را مانده به سیخ تبدیل کنم. برای نا آگاهان بگویم که گلهای مصنوعی بطور بالقوه سیخ هستند. کافی است ماده ی بدبو و پلاستیکی دور شاخه شان را بتراشی و سیم عریان شده را به مقدار دلخواه ببُری. آنوقت یک سیخ از تویش در می آید."

درد های لوکس من: طعم دارابی

اول که عيال آمد مريض بود و من هم هنوز سرما خوردگی ناشی از ضعف سيستم ايمنی بدن ام در دوران استرس و فين فين های مداوم و تن درد و سر درد را داشتم. عيال آمد و ويروس جديد نصيب ام کرد و من رسماً بيشتر از يک ماه است که حالم خراب است. کسی باورش نمی شود، اما با این هيکل گنده شديداً ضعيف هستم. خير سر دکتر های احمق ایران که هر ماه يک پنيسيلين در کون بنده فرو می کردند. خدا پدرش را بيامرزد دکتر شاهين-که این آخوند های فلان فلان شده سر قضيه اعتصاب نظام پزشکی از ایران فراری اش دادند- امکان نداشت بدون اینکه چرک های گلويم را کشت دهد به من آنتی بيوتيک تجويز کند. از آن بدتر اینکه در تحقيقات دوران دکتر شوی ام تازه دوزاری ام افتاد که چقدر این آنتی بيوتيک ها بلای جان ام شده اند و خواهند شد. شانس بياورم که ایدز و بيماری هايی که نياز به سيستم ایمنی بدن دارند نگريم که خاک بر سر گلوبول های سفيد و مفيد و باقی کس و شعر های سيستم ایمنی ام کنند. خلاصه اینکه اگر جواب ایميل تان را نداده ام ببخشيد دل و دماغ ندارم.

این دنيا هم که دارد روز به روز گند تر می شود و بهترين قسمت آزادیِ اراده، خودکشی است. صدام را می کشند و نمی گذارند اشهد اش را بخواند. گور بابای خودش و اشهدش...برای 148 تا مرد شيعه می کشندش که هيچکس هيچوقت نفهمد که آن بمب شيميايی که در سر کرد ها و ایرانی ها زد آلمانی بود و چه بود و که بود! داد ژيژک هم در آمده... بچه هایی که از دو سالگی که تمام زندگی شان را بايد با مشکلات گوارشی، عصبی، ايمنی، و پوستی...سر کنند و سر آخر هم شش هايشان بی خيال نفس کشيدن شود و از سرطان های عجيب و غريب بميرند. صد هزار ایرانی قربانی سلاح های شيمايی صدام بوده اند و امروز موش آزمايشگاهی شده اند برای پيشرفت علم پزشکی. مقاله هايی که این روز ها در ژورنال های "معتبر جهانی" چاپ می شود و پيشرفت های وطنی ما را در علم پزشکی ثابت می کند از خير سر قربانيان موجی و شيميايی است که "شرايط مخصوص" نصيب کشور عزيزمان کرده است. سازمان جهانی بهداشت چه فيضی می برد از این همه پيشرفت علم و تکنولوژی. تيم های متخصصان علوم هستند که اجير شده اند که اثر گاز خردل و باقی مواد شيميايی را روی گوشت و پوست و استخوان ایرانی ها و کرد ها بررسی کنند. آنوقت آقا می برند پای چوبه دار که عدالت برقرار شود. عدالت!!

این وسط هم این مردک عيال بچه هم می خواهد. کم خودم سينيک بودم این هم خورده به تور ما و دو نفری با بدبينی کمدی وارانه ای به زندگی نگاه می کنيم. به لطف تعطيلات اگر در خانه چپيده باشی و به دنبال خوراک فيلم بگردی که تراژدی مضحک وجودت را با ديدن فيلم معنی بدی مجبور هستی مابين کانال ها، صورت بچه های اگزاتيک سياه را ببينی که که بی اعتنا به دوربين و مگس روی صورتشان برای "کريستيچن چيلدرنز فاند" غم انگيز می شوند. ايام تولد جيزز است، ايام خير خواهی...لتس آل بی کريستچين!! تا يک ماه بعد از تولد جيزز هم برای خير خواه شدن وقت داريد...با ماهی $30 دلار بچه دار شويد. بچه شما در آفريقا منتظر شماست و به جان شما و جيزيز و روح القدش دعا خواهد کرد. 30$ دلار ناقابل...پول يک بسته دو-تستی تست حامله گی است. با پول کورتاژ بلکه بشود کلی بچه سياه مگس رو را گريستچين کرد.

این هم "درد های لوکس" من است...از درد های پناهجويان مسلمان بشنوید.

نيروهای کار را افزايش دهيد...زمين ها را تميز کنيد...ديوار ها رنگ کنيد...سرباز ها را زياد کنيد....بيست هزار...!

امروز برای اولين بار دارابی چشيدم