ملت شهيد پرور...
دو تن از افراد مورد علاقه من يعنی دکتر ويکتوريا طهماسبی و دکتر عليرضا نامور حقيقی امشب در دانشکده ما می خواهند احمدی نژاد شناسی کنند.....
تشريف بياورد که کلی حال خواهيم کرد...و مهم در نهايت دختر بازی است.
آدرس..دانشکده خاور ميانه شناسی دانشگاه تورونتو
خيابان بانکرافت شماره 4
طبقه دوم يا همان اتاق کنفرانس
4:00-5:30 p.m.
Friday, 27 October 2006

TORONTO INITIATIVE FOR IRANIAN STUDIES

Present a panel discussion on

Who is Mahmoud Ahmadinejad? A Pragmatic Populist, a Puritan hardliner, or Both?

Dr. Victoria Tahmasebi
Historical Studies, University of Toronto at Mississauga

Dr. Alireza N. Haghighi
Historical Studies, University of Toronto at Mississauga

4:00-5:30 p.m.
Friday, 27 October 2006
Bancroft Hall 200B
St. George Campus of the University of Toronto

آقا من هم بدتر از حامد خبر ندارم جريان این دويچه وله چيه....ولی من به خدا این بابام آرزو به دل موند که من در يک چيزی پخی بشم.
تمنا می کنم بريد هر کاری که بايد بکنيد رو بکنيد و من را از نفر آخر بودن در بياوريد که پس فردا اگه این بهروز سئوال کرد من با افتخار بگم که چهارمی...پنجمی..سگ خور ششمی شدم...
در ضمن هرکس منو کانديد کرده...الهی قربونت برم...کاش نمی کردی که من الان از عقده خود کم بينی کلی غصه خواهم خورد


ديدم که يگانه عشقم-عيال- از خواستگاه های مشترکمان در زندگی نوشته است و از این رو بر آن شدم که چپق خود با آن علف مطبوع بچاقيم و تنهايی شب شنبه خود را با کمی نقد فرهنگی بگذرانم. آگاه شدم که يک عدد کارگردان معلوم الحال هيسپانيک شوونيست عده کثيری از هنرمندان مردمی مان را بر سر کار گذاشته است و برای آنها شوهايی ساخته است که در سر تا سر آمريکای جنوبی مضحکه عام و خاص شده و حتی شايعه شده است که این بی پدر چاوز هم شب ها برای تفريح چس فيل باد داده و کليپ های ابی و گوگوش نگاه می کند و قاه قاه حالش را می برد. این امر موجبات افسردگی را فراهم آورد و خواستم به این هنرمندان مردمی گوشزد کنم که این هيسپانيک معلوم الحال را به حال خود رها کنند و از گارگردانان بومی برای ساخت کليپ های با ارزش شان استفاده کنند...برای نمونه توجه شما را به چند شوی ميهنی جلب می کنم:

يک آهنگ عاشقانه برای هيپی های ميهنی با لطافتی عجيب: «این پيروزی خجسته باد این پيروزی»...بابا خيلی کيوته...کيس کيس لاو!!

وديو بسيار مناسب برای جق شبانه
...بانوان و آقايان محترم با يک نگاه پهلوان پنبه پيمان منتظمی درجا به او...ها...آره....ارگاسم برسيد. حالت سيستم در حال ديدن این کليپ: جيگرتو...بکنمت...!

وديو با مرام شاگرد مکانيکی با رنگ و ريتم مناسب برای جش های عروسی شما...وجود «آبجکت آو ديزاير بلوند» يا همان خورشيد خانم رونقی به این کليپ بخشيده است «كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد تا به صورت انسان در آيد..»...بخواب بابا کس نگو[با شما نيستم با شاعر فقيدم]!!

خواننده ای به شکل ارژنگ پسر عمه پدرم که صفا و صميميتش را با يک شيشه دوغ آبعلی از هيچکس دريغ نمی کرد.

و در نهايت وديو مورد علاقه من..."چه خوبه آدم هميشه يارش کنارش باشه"...به استفاده از اوتو .. سشوار و چراغ نئون سينه زنی توجه خاص شود
.

رشتی ها صبحانه اگر برنج مانده باشد از شب قبل می خورند...اگر باقالی قاتقی چيزی هم مانده باشد می ريزند روی برنج و صبحانه می خورند و شما هم که این کار را نمی کنيد رشتی نيستيد چرا که این بابوی خدا بيامرز ما که ترک بزرگ شده رشت بود - اگر مقدور بود صبحانه برنج می خورد و ادعا می کرد که سنت رشتی است.
حالا من هم امروز به خاطر این مراسم فارغ التحصيلی بهمن زود از خواب بيدار شده ام که بلکه کسی روی گوگل تالک باشد (کسی که خوب منظورم فريد سی بی سی است) و برويم باهم کله پاچه بزنيم که ناگهان چشمم به برنج مانده ديشب خورد و جای شما خالی مقدار قابل توجهی کره بندش دادم و کمی هم قرمه سبزی مانده رويش ريختم و کره برنج و قرمه سبزی را تفتی داد و سالاد شيرازی مانده از ديشب را هم آوردم کنارش گذاشتم و به ياد بابوی خدا بيامرز خدا نشناسم پلوقرمهسبزی ای نوش جان کردم!!
خلاصه صبح همگی بخير من امروز بوی شمبليله خواهم دا
د

این پويان طباطبائی دم دستمان هست ما قدرش را نمی دانيم...عکس هاش خيلی خوبن


تقديم به خود احمقم که اینجا نشسته ام زر زر تئوريک می کنم و جق جنسگونگی می زنم.
عکس از پوريا در افغانسان





.

مدرنيته چيست!!

حيف شد این سيما رفت....من معمولاً يک شلوغ بازی ای می کردم به اميد این بود که سيما مسئوليت تئوريکش را به عهده بگيرید و همچنان که تخصص اش هست- به قول پريشان بلاگ خدا بيامرز- تئوری را با قرمه سبزی قاطی کند....به هر حال سيما نيست و این من ام سيبيلی تنها در آستانه فصلی سرد. يک پيغام هم برای خوانندگان سيبيل داشتم که بابا شما ها عجب آدم هايی هستيد ها. من هروقت کس و شعر خالص می نويسم 150 تا کامنت می گذاريد و حسابی هيجان زده می شويد که بيا و ببين. حالا، هروقت فسفر می سوزانم و مطلب آدم حسابانه می نويسم دريغ از يک کامنت درست و حسابی!!


قبلاً هم این را نوشته ام...در ادبيات مشروطه ایران با آمدن يک سری مفهوم های مدرن (فعلاً به خاطر بحث این را قبول کنيم) همچون وطن، دولت، مجلس، و بانک... در روزنامه ها مقاله هايی -که دکتر محمد توکلی به آن ها چيستان های مشروطه می گويد- به چاپ رسيد. يعنی ملت مقاله چاپ می کردند و عنوانش بود "وطن چيست." حالا من بارها ديده ام که این واژه مدرنتيه در ميان فارسی زبان ها درست مثل يک آرمان شهر تعريف می شود که ما يا وسط راهیم، يا اول راهيم، يا داريم کم کم می رسيم. به عبارتی بار معنوی بسيار مثبت با واژه مدرنيته همراه هست که آن را در کنار واژه ها و ترکيب های «خوب»، «به به»،« چه عالی»، و «از این بهتر نمی شه» قرار می دهد...
فکر می کنم زمان آن رسيده که همچون اجداد مشروطه خواه مان این فلان فلان شده مدرنتيه را هم هر بار مثل نقل و نبات استفاده می کنيم درست توضيح دهيم که منظورمان چيست. توجه شما را به يک مکالمه با يک دوست جلب می کنم

کامنتی از س.پ که در پست قبل دريافت کردم:
قصد پاسخگویی به مطلبت رو ندارم، ولی چند اشتباه عمده تو نوشته ات هست که به نظرم منطقت رو زیر سوال می بره
1- خط کشی مردانه و زنانه اونم تو ابتدای قرن بیست و یکم یک مقدار دور از مدرنیته است.
2- سیاست یعنی هنر بدست آوردن قدرت و ربطی به ماهیت قدرت و غیره و ذالک نداره... اگه کسی هم چه مرد چه زن برای قدرت نجنگه سیاستمدار نیست.
3- اطلاق واژه جنبش به یک خیال بازی واهی یکمقدار اغراق به نظر می رسه، به هر حال جنبش فارغ از معنی لغتنامه ای تو دنیای سیاست یه تعریف خاص داره که در مورد گنجی صدق نمی کنه
4- مارشال برمن جایی گفته" آنچیز که سخت به نظر می رسد ناگهان دود می شود و به هوا می رود" این خط کشی های مردانه و زنانه هم روزی تغییر می کنه در صورتی که طرفین بخوان، خانم لاهیجی با تمام احترامی که براش قائلم هرجا که گیر می کنه از زن بودنش استفاده می کنه برای پیشبرد کاراش و یا دلیل شکست خوردن، نمی شه هم از جنسیت برای پیشرفت استفاده کرد و در مقابل از تبعیض جنسیتی سخن گفت،
در این مورد بعداً تو وبلاگم می نویسم ولی یک چیز رو فراموش نکن ... انسان انسانه
*********
پاسخ من:
و اما س.پ عزيزم این مدرنيته چيست که زن و مرد ندارد!! و گويا خيلی چيز خوبی است و در شهر يافت می شود همانجا که انسان ها انسان اند!
آن جمله هم آقای مارکس مخترع مارکسيسم بود که گفت.
سياست هم پستان من است که اگر برهنه باشد نمی شود ولی اگر پوشيده باشد نشان از مدرنيته است...چون من خيلی دلم می خواهد در این استخر ساختمانمان سينه هايم را بيرون بياندازم و شنا کنم . من نمی فهمم که فرق سينه بنده با سينه اصغر آقا چيست اما این مدير ساختمان مان می گويد در دنيا مدرن ديدن سينه زن حرام است و اخلاق بچه ها خراب می شود و شما اگر خيلی دوست داريد لخت شنا کنيد...تشريف ببريد در این قبيله های آفريقايی غير مدرن که نشنال جغرافی عکس شان را می گيرد به آدم های مدرن نشان می دهد...زندگی کنيد
در مورد خانم لاهيجی هم با شما موافقم و منتظر نقد کوبنده تان....
مخلصم
و البته خدا کند که روزی این مرز ها بر داشته شوند چون راستش را بخواهيد این آب که از زير سينه من رد می شود خيلی حال می دهد
**********
پاسخ س.پ:

یه مثال قشنگ در مورد سیاست هست با این مضمون که سیاست جنگ قدرته ... با این تفاوت که این جنگ تو دنیای غرب تو اتاق شیشه ای اتفاق می افته به دلیل ماهیت رسانه ولی تو ممالک درجه دو تو زیر زمین... راستی از کی تا حالا اصغر آقاها تا توروتو هم اومدن؟... برهنگی اما یه انتخابه چه روحی چه جسمی که اتفاقاً من طرفدار هر دوتاشم مخصوصاً نوع دوم ... اما یه حق رو هم برای همسایه های آپارتمان احتمالیم قایل می شم(ببخشید من تا حالا آپارتمان زندگی نکردم مجبورم فرض کنم) که نخوان منو به هر دلیلی لخت ببینن و این ربطی به مدرنیته نداره جز حق فکر کردن و لظهار نظر برای همه به میزان برابر... گرچه از لحنت پیداست مدرنیسم رو با مدرنیته اشتباه گرفتی ... اون قبیله آفریقایی هم درد شما رو دوا نمی کنه چون یهو سردتون می شه مجبور می شین یه چیز بپوشین و ممکنه محاکمه بشین به جرم پوشش ... یه جزیره می شناسم که کارتون رو راه می اندازه اگه دوست داشتین اسمش و جاشو براتون می نویسم.... برای اینکه بدونین مدرنیته چیست کتاب تجربه مدرنیته اثر مارشال برمن رو بخونید گرچه دانشجوی فلان رشته فلان دانشگاه اگه هنوز نمی دونه مدرنیته چیه با این کتاب هم کارش راه نمی افته
**********
و دوباره پاسخ من:

س.پ جان
من فکر نمی کنم اگر از لحن من پيداست که مدرنيسم را با مدرنيته اشتباه گرفته ام...از لحن شما که نه اما از نوشته تون بر می آيد که آنچه برمن گفته در این باب را مطالعه کرده اید اما در موردش عميق فکر نکرده ايد. خواندن عميق يک متن خواننده را وا می داره که با تحقيق و جستجو متن را به نقد بکشه....به عنوان مثال عنوان کتاب مورد نظر شما جمله معروف مارکس هست که می گه:

ALL THAT IS SOLID MELTS INTO THE AIR

برمن در واقع نظر لطف شديدی به مارکس داره در نقد و توضيح مدرنيته. این کتاب هايی هم که اصولاً در باب مدرنيته هستند فوراً بايد تکليف خودشون رو از لحاظ تئوری با مدرنيته و مدرنازيسيون مشخص کنند. و خوب البته این همان چيزی است که من فکر می کنم شما درست متوجه اش نشديد. آقات برمن در مورد تجربه مدرنيته می گه:
....experience of space and time, of the self and others, of life’s possibilities and perils—that is shared by men and women all over the world today...

به عبارتی مدرن شدن و کردن يک سری اتفاقات هست که داره در جامعه می افته و مدرنيته تجربه بشری این اتفاقات.

حالا برای يشتر کسانی که نقد به مدرنيته دارند (کما اینکه برمن هم داره) این تعريف ها تعاريف استاندارد هست...اما در سطح نقد معمولاً آدم ها در بخش تجربه بشری اش هست که باهم اختلاف نظر دارند....
منظور من هم از ارتباط برهنگی هم با سياست این بود که به شما نشان دهم که مثلاً تجربه مدرنتينه جورری بوده که سياست های حاکم بر دست من با سياست های حاکم بر پستان من متفاوت هست. منظورم این هست که قدرت های اجتماعی هم قابليت حکم دادن دارند برای پستان من. این در مقابل تعريف نسبتاً سطحی شما از سياست قرار می گرفت و اميد ام این بود که شما منظورم را بفهميد. این فقط يک مثال بود و من معمولاً ساعت های می روم که کسی نباشد که بتوانم کار خودم را بکن
م


روش بقای زنانه...کدام زن کجا کی!


بنده رخوت اخير این وبلاگستان را بر گردن آق مهدی سيبستان و راديو زمانه می آندازم که این سيتيزن-ژورناليست های وبلاگستان را تبديل کرد به کارمندان درگير....آق مهدی هم خودشان ديگر آنقدر وقت برای سيبستان صرف نمی کنند و کامنت ها هم بی جواب می ماند. در ضمن يک کامنت بلند و بالا در وبلاگ آق مهدی گذاشته ام که چون خيلی با این کامپيوتر فکسنی برادرم تايپ کردنش طول کشيد آن را به عنواب پست اینجا می گذارم. کمی دخل و تصرف هم کرده ام.
عمده مشکل من با این مطلب این بود که باز هم يک جور هايی زنان را به خاطر ماهيت غريزی انعطاف پذيری شان-لااقل در فرهنگ ما- فتيشايز می کرد و می ستود. گزاره های چون "ما بايد از زنان ياد بگرييم" آن هم به خاطر ماهيت ستودنی انعطاف پذيری شان... ارزش این ستايش را زير سئوال می برد. در ضمن واژه انعطاف پذيری بسيار واژه وابسته به کانتکست هست. يعنی در چه شرايطی و نسبت به چه قدرتی و با چه شاخص های زن ایرانی انعطاف پذير است که "مرد" ایرانی بايد در فعاليت سياسی-اجتماعی از "پيشرفت" های او ياد بگيرد!
در نهايت به ما در مکتب ياد داده اند که هر بار دوگانگی زن-مرد را کنار هم ديدم سريع قاط بزنيم و تا می توانيم شلوغش کنيم...این هم از درس های کلاس های مکتب فمنيسيم چاقو کشی پست مدرن است....

آق مهدی سيبستان عزيز،
بحث سابق ما در باب فتيشايز کردن زنان در زبان خاطرتان هست که...روش نقد من شايد کمی لات وار بود ولی من از نتيجه همه آن بحث ها خيلی خوشحالم چون هرگز همان فتيشايز کردن زن ها را دوباره در نوشته ها تان نديدم. این مطلب شما هم برای من خيلی جالب بود. من يک سال کامل روی مساله اسلام سياسی کار می کردم. تمام شماره های کيان را خواندم و خوب چون بيشتر تغيير تحولات سياسی افراد برايم مهم بود (در چهارچوب مطالعات ديسکورسیو) توجه خاصی به "مردان" پشت مجله های "کيان" (و "زنان") داشتم (اینکه مردان را در گيومه می گذارم به خاطر این نيست که مثلاً آقای رخصفت از لحاظ بيولوژيک جنسيت مردانه دارند. منظورم کسانی که سياست شان مردانه است. يعنی به دنبال قدرت سياسی و اقتصادی هستند بدون در نظر گرفتن نظام های سرکوبگرانه قدرت. به عنوان مثال مارگرت تاچر نمونه خوبی از کسی است که زن است اما سياست مردانه دارد. يا در همين ایران خودمان خانم لاهيجی که هويتش با هويت جنبش زنان در مطبوعات [و نشر کتاب] گره خورده يک نمونه از زنانی است که سياست سرکوب مردانه را پيش گرفته است که به قدرت اقتصادی/سياسی دست پيدا کند...اميدورام که منظورم را فهميده باشيد.) دوست داشتم شما از آقای رخصفت می پرسيديد که چرا در مجله های "کيان" و "زنان" سرمايه گذاری کرده اند. يا مثلاً چرا بعد از این همه سال دوری از سياست ناگهان این شغل جديد همراهی گنجی را پذيرفته اند. سرمايه گذاری در مجله "زنان" می تواند در چهار چوب سياست های مردانه باشد. به صرف اینکه کسی در مجله زنان سرمايه گذاری می کند به دنبال رهایی زنان از سرکوب های اجتماعی و سياسی نيست. نمونه خوب اش هم همين خانم لاهيجی خودمان است که با اینکه بطور غير مستقيم باعث و بانی چاپ هزاران کتاب در زمينه مطالعات زنان شده (و دستش هم درد نکند)،روش انتخاب این این کتاب ها و نظام سياسی حاکم بر انتشارات روشنگران بسيار سرکوبگرانه بر عليه نويسندگان و تا حدود زيادی به نفع سياست های نظام حاکم (با عوض شدن وزير ها سياست های روشنگران در چاپ کتاب های مربوط به مسائل زنان عوض می شود.)

[به عنوان مثال به این نقل قول از خانم لاهيجی توجه کنيد:
از او در مورد مشکلات ويژه ناشران زن سئوال شد لاهيجي در پاسخ گفت:"مشکل خاصي به عنوان زن از نظر اداري وجود نداشت، گرچه نسبت به آثار زنان حساسيت بيشتري هست. اما قضيه بيشتر فرهنگي بود. مثلاً با چاپخانه‌ها، ليتوگراف‌ها و... مشکل داشتيم که پذيرش زن به عنوان ناشر برايشان سخت بود."]

حالا اگر این اسمش انعطاف پذيری است که من با آن خيلی مشکل دارم .این پاسخ خانم لاهيجی پاسخی است کاملاً سياسی که بقای انشارات روشنگران را به عنوان يک صنف اقتصادی در نظام سياسی ایران تضمين می کند و راه را برای صنف های ديگری که توانايی زد و بند های سياسی خانم لاهيجی را ندارند- می بندد .يعنی اگر مشکلی هم برای زنان هست از جانب سياست های مجوز دادن و ندادن نيست و نادانی مردان بی فرهنگ ليتوگراف و چاپخانه هاست. این انعطاف پذيری و کنار آمدن با نظام سياسی به نفع انتشارات روشنگران و در کل به ضرر ساير ناشرين کتب زنان است که هميشه با گرفتن مجوز برای کتاب هايشان که خط قرمز ها را زير سئوال می برند مشکل دارند.

از طرف ديگر کسی را هم مثل خانم اعظم طالقانی داريم که در چهار چوب محدود کننده نظام سياسی-اجتماعی اسلامی به دنبال راه حل می گردد که همان سرکوب را کم کند و نه که به آن بيافزايد که من این نوع انعطاف پذيری را تحسين می کنم (اگر کسی تاريخچه نشريه پيام هاجر را مطالعه کند است که می فهميد ایشان چه ها که نکرده اند.) مثلا زمان و وقت می گذارد و پی گرفتن بيمه برای کارگران زن کم سواد فلان وزارت خانه و فلان کارخانه است. مدام نامه تهديد آميز به این آقايان در قدرت می زند و حق و حقوق فلان زن را که متعلق به زنان طبقه متوسط رو به بالا نيست را می طلبد. نامه اش را هم با آيه قرآن شروع می کند که مثلاً وزير کار را نصيحتی هم کرده باشد.

اینکه به طور کلی بگوييد که زنان انعطاف پذيرند و این خصلت غريزی شان است و لاقل اگر خيلی هم غريزی نباشد در فرهنگ ما اینطور است خيلی مشکل ساز می شود .این مساله "زنان پيشرفت کرده اند" را بايد در پروسه تاريخی این پيشرفت ببينيد نه که ماهيت آن را محدود کنيد به انعطاف پذيری غريزی زنان. فرهنگ آقای آشوری ام را پيدا نمی کنم ولی این ديگر آخر اسنشالايز کردن است. بسياری از محققين معتقدند که این "پيشرفت" نتيجه ثانوی فضای عمومی اسلامی شده در ایران بود. يعنی جامعه اسلامی شد مامن امنی برای زنان، لااقل در ظاهر، که از محدوديت های خانوادگی و اجتماعی حضور زنان در عرصه های عمومی کاست.

در مورد گنجی هم من در شمال آمريکا او را هم در نيويورک و هم در بوستون ملاقات کردم و به سخنرانی هايش هم رفتم. مردی است ساده لوح که خوب متاسفانه این بار سوراخ دعا را اشتباه پيدا کرده است. این مساله که شما به آن اشاره می کنيد شده بود مضحکه خيلی ها. گنجی در صحبت های خصوصی اش (مخصوصاً با غير ایرانی ها) عمده بحث اش این بود که " هابرماسو می شناسی؟" و "چامسکی رو می شناسی؟" و سپس با افتخار می گفت که با آنها ملاقات کرده است. به قدری این مرد هيجان زده بود از ديدار با مردان بزرگ که بزرگ مردی خودش را فراموش کرده بود. این توجه خاصی هم که امروز به مساله زنان نشان می دهد به خاطر شکست جنبش دست و پا شکسته ای بود که می خواست آن را از جلوی سازمان ملل رهبری کند. غافل از اینکه مهمترين بخش هر جنبشی تخمين قابليت "بسيجيدن" يا همان موبالايز کردن است. گنجی که هرگز نظر لطفی به مسايل زنان نداشت با شکست جنبش اش تازه دوزاری اش افتاد که از نصف قابليتی "بسيجيدن" این جنبش استفاده بهينه نکرده است.
این بود که يک شب قبل از مصاحبه اش در صدای آمريکا تصميم گرفت که این بار فمنيست بشود، آن هم به قول شما آن نوع خاص از فمنيسيم که خودش می گويد. داوطلبانی که کار های تکنيکال گنجی را می کردند از دست "از این شاخ به آن شاخ" پريدن هايش ديوانه شده بودند. وب سايتی را که برای جنبش روبروی سازمان ملل تهيه کرده بودند را بايد يک شبه تبديل می کردند به وب سايت مسائل زنان زيراکه گنجی شب خوابيد بود و صبح بلند شده بود و ياد زنان افتاده بود.

این را هم اضافه کنم که بحث از "شکست جنبش" به معنی این هست که جنبش به اهداف از قبل پيش بينی شده اش دست نيافت. وگرنه هيچ جنبشی شکست نمی خورد. رابطه هر جنشی با اجتماع پيرامونش يک رابطه ديالکتيک است. يعنی که حتی اگر به هدفش نرسد در جامعه پیرامونی خود تحولی ایجاد می کند که باعث می شود شرايط هيچ وقت به شرايط ماقبل جنبش باز نگردد. همين توجه گنجی به مسائلی زنان خودش محصول این جنبش دم در سازمان ملل بود.

این درگيری گنجی هم با بزرگ مردان مختص او نيست. این هم باز خاصيت فرهنگ "مردانه" ما ست. سياست مردانه روی مردان بزرگ سرمايه گذاری می کند. نگاه کنيد به تاريخ معاصر فارسی نويسان. چند نفر از افراد مطرح از عرصه نوشتاری زبان فارسی از روشنفکر و نويسنده تا آخوند و روزنامه نگار به دلايل داشتن شايستگی است که مطرح اند؟ حمايت شما از جوانان هزارتو مثلاً ستودنی است اما چند نفر از این آقايان عرصه های نوشتاری به دنبال يافتن صداهای تازه اند....چرا مثلاً يک روزنامه نگاری مثل مسعود بهنود اینقدر مطرح می شود؟ سياست هايی که (اینجا سياست هم در چهار چوب دولت است هم نظام فرهنگی اجتماعی) شرايط مطرح شدن افراد نالايق را فراهم می آورد بسيار قابل بررسی است. مخصوصاً اینکه اگر بخواهم اسنشالايز کنم، ماهيت هيئتی فرهنگ ما باعث می شود که در رودربايستی ناگهان رهبری این نالايقان را هم در زمينه های مختلف بر گردن بياندازيم.

راستش الان کمی خسته شدم ولی در این باب حتماً بايد بنويسم. مخصوصاً وقتی سياست های بين الملی درباره سرنوشت کشور ایران هم به ماجرا اضافه می شود و سرمايه گذاری مالی می کند روی عده محدودی از روشنفکران تبعيدی که هنوز روی روابط ميان قبيله ای شان برای به دست گرفتن قدرت حساب می کنند.
مخلص شما

امين آقای گل ماه درخت دوستداشتی که به انتخاب من و عيال مودب ترين و با معرفت ترين آدم جهان است يک سيستم اختراع کرده که من خوابم می آد نمی فهمم چی چی يه ولی گويا به جای بلاگ رولينگ مسخره است که این روز ها به همه مان افسردگی داده است..... برويد و امتحان کنيد.

برای وبلاگ‌خوان‌ها، برای فیلترشده‌ها
بعد از ساعت ها درس خوندن تنها چيزی که خيلی حال می ده این هست که آدم برای اولين بار بره سر تا ته صفحه اول وبلاگ نانا رو بخونه و بعد به اینجا برسه که می گه:

((افزایش مشارکت زنان ایران در امور سیاسی: تحلیل دکتر
احسان نراقی))

احسان نراقي به حق يکي از مادرجندگان دو روي پست حقه باز
ايران بود که مانند باقي خودفروشاني از جنس بهنود به اين رژيم
پيوست
مردک مادرجنده تو گه ميخوري که حتي نام زنان ايراني را به دهان
متعفنت مياوري خفه خون بگير تا نوبت چوب بيس بال به کونت
چپاندن از طرف امثال من برسد منظورم چوب بيس بال واقعي
است نه سمبوليک مرتيکه خيک گه

نمی دونم چرا بر خلاف عيال و فرح خانم فحاشی های نانا اصلاً آزارم نمی ده...به نظر من خوبی اش این هست که به همه تقريباً فحش می ده و افتخار این رو به آدم می ده که بالاخره يک بار در نوشتار فارسی اسم آدم کنار واژه مادر جنده حضور پيدا کنه...فکرش را بکنيد خيلی از آدم های که نانا به آنها فحش های اساسی می ده به عمرشان هم خواب نمی ديدند که روزی کسی آنها را مادر جنده قرمساق بخواند
تصور چوب بيسبال کردن در کون احسان نراقی خيلی خنده داره....بايد بشناسيدش يا ازش شنيده باشيد تا بفهميد چه می گم!!

فرزانه حمصی (اسمش را قبلاً اشتباه نوشته بودم) در سخنرانی اش به موشک آرش که توسط ایران توليد می شود اشاره کرد. من هرچه می گردم همچين موشکی پيدا نمی کنم. کسی می داند که این سلاح های توليد ایران را از کجا می شود اسامی شان را پيدا کرد¿ کنجکاو شدم که روش اسم گذاری این سلاح های کشتار جمعی را بررسی کنم. موشک های شهاب 3 را می شناسم اما اطلاع دقيقی از ساير این سلاح ها ندارم. ممنون می شم کامنت بذاريد.
بازتاب جايزه نوبل اورخان پاموک در ترکيه نوشته ای از خالد رسول پور را از دست مدهيد:

"چهل‌و‌هشت ساعت پس از اعلام نام اورهان پاموک به عنوان برنده‌ی نوبل ادبی سال 2006، کانال‌های رنگارنگ تله‌ویزیونی ماهواره‌ای ترکیه که عادت نداشته‌ و ندارند به ادبیات بپردازند و شب‌ و روز ویترین ابتذال و مصرف‌گرایی ِ عوامانه و تقلیدی ‌ِ بی‌مایه بوده و هستند، ناگهان به خود آمده‌اند و با دعوت از بی‌شمار سیاستمداران و ادیبان سیاست‌پیشه، به لجن‌مال‌کردن چهره‌ی تابناک نویسنده‌‌ی مستقل ِ آزاده‌ی نامورشان مشغول‌شده‌اند. چهره‌های گُرگرفته از خشم، غبغب‌های کراوات‌پیچیده‌ی مدام‌ دربلع‌ و تُف، دست‌های لرزان ِ از ناتوانی در بیان، و البته این‌ها همه همراه با بمباران بی‌امان رکلام ِ شامپو و پوشک و گوشی موبایل. تا این ساعت هنوز از اعلام موضع رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر خبری نشده و احزاب ِ نظامی‌ساخته‌ی بی‌شمار کشور، در توهین و هتاکی به نویسنده‌ی جهانی‌شان، از هم سبقت می‌گیرند. کسی از ارزش ادبی نوشته‌های پاموک سخنی نمی‌گوید و کسانی که تا دیروز حتا نام نویسنده‌ی بزرگ دیگرشان (یاشار کمال) را نیز نشنیده بودند، از پامال‌شدن ِ حق او می‌درایند؛ در حالی‌که خود یاشار کمال این جایزه را حق پاموک و هدیه‌ی جهان به ادبیات ترک می‌داند. شوونیست‌های تُرک تا آن‌جا پیش‌رفته‌اند که اعلام‌کنند در صورتی‌که پاموک خائن از گرفتن این جایزه خودداری نکند، تابعیت او باید لغو شود!"
راستی قضیه چیست؟
لينک باز هم از طريق نيلگون
------
چون می دونم که شما خوانندگان عزيز اکثراً تنبليد و روی لينک ها کليک نمی کنيد ترجمه این شعر از ناظم حکمت را که به گمانم مترجم خود خالد رسول پور باشد را از دست مدهيد :
"در آن سال‌های نه چندان دور سرکوب، آتاترکیست‌ها نویسنده‌ی دیگری را هم آواره‌ی زندان‌ها و تبعیدگاه‌ها و پایتخت‌های جهان کرده بودند: ناظم حکمت بزرگ!
و ناظم حکمت چنین سروده ‌بود:

" ناظم حکمت به وطن خیانت می‌کند هنوز!"
[…]
این بود سرمقاله‌ی روزنامه‌ای چاپ آنکارا
که به چاپ زد آن را
با حروف درشت و سیاه و چشم‌گیر.
آن را به چاپ زد
در کنار ژنرال آمریکایی «ویلیامسون»
نیش را باز کرده تا بناگوش
و می‌خندد به ابعاد 66 سانتی‌متر مربع!

من خائن وطنم. من وطن‌فروش.
و شما جمله، وطن‌پرست و وطن‌پرور.
من خائن وطنم آری:
اگر وطن در کشتزارتان، در چک‌های بانکتان،
در صندوق‌های پولتان باشد
اگر وطن، کنار جاده‌ها جان‌سپردن باشد از گرسنه‌گی
اگر وطن، در کوچه‌ها چونان سگان، فتادن و
لرزیدن است از تب نوبه
اگر وطن مکیدن گلگون خون ماست در کارخانه‌ها
اگر وطن سرنیزه است و باتون پلیس
اگر وطن، تامین اعتبار و دریافتی شماست
[…]
اگر وطن هرگز رهانشدن باشد از این سیاهی متعفن
من خائن وطنم آری!
بنویسید در سرمقاله‌های خود
با حروف سیاه و درشت و چشم‌گیری که شما راست:
"ناظم حکمت هنوز دست از خیانت به وطن برنداشته است"!
***
و انگار خیانت نویسندگان ترکیه هم‌چنان ادامه دارد و البته این‌بار:

"اورهان پاموک" به وطن خیانت می‌کند هنوز



دو انشا با يک بليط

فرح خانم امروز می گفت این وبلاگستان هم که دوباره رخوت گرفته هست و مردم منتظرند کسی اعلام موضوع انشا کند تا اینها در باب نامه امام و افتخاراتشان بنويسند. ديدم بدی هم نمی گويد. يادم آمد که روز يازده سپتامبر در قطار به سمت تورونتو در حال نيويورک تايمز خوانی يک مطلب ناب نوشتم . آمدم خانه ديدم وبلاگستان پر از مطلب سانتيمانتال آبکی ابراز تاسف کنی نوحه وار هست و خلاصه اکثراً موضوع انشا را خوشحال انتخاب کرده اند و قلم به دست گرفته اند و بلا نسبت تريده اند (منظورم شما نيستيد، مقاله شما بی نظير بود.) من هم پشيمان شدم از این همه بی ذوقی و نارسيسيم ام هم بالا زد و پيش خودم فکر کردم که بابا این جماعت الان نوشته من را بخوانند اصلاً دوذاری مبارکشان هم نخواهد افتاد که من چه می گويم و باز بايد توضيح دهم که مادر فاکر فحش ضد زن نيست و اصلا فحش کاملاً به سزايی است و تاريخ دارد و فلان و بهمان و حالا بيا و درستش کن. پشيمان شدم و مطلب ناب ام هم با اجازه شما با این هارد اخيری که سوزانيده ام به فاک فنا رفت

نيويورک تايمز آن روز دو صفحه بزرگ را اختصاص داده بود به بازمانده گان واقعه و از آنها راجع به عزيزانشان پرسيده بود. برای من جالب بود که اکثر این بازماندگان که خوب سفيد پوستان پولدار هم بودند (غير از البته آتش نشان ها و متصدی های آسانسور ها) بعد از يازده سپتامبر کار و زندگی مرفه خود را ول کرده بودند و زده بودند در کار معنويت. خود من روز يازده سپتامبر از خواب بلند شده بودم که سر کلاس بروم. تلوزيون را باز کردم و گوش هايم داغ شد و تمام تنم يخ کرد. نيم ساعت اول کلاس را بی خيال شده بودم و کماکان روبروی تلوزيون مات نشسته بودم که همسرای سابق دعوايم کرد که به هر بهانه از درس فراری ام و با غر های او بود که سوار دوچرخه شدم و به کلاس رفتم. سر کلاس ديدم انگار که نه انگار که در دنيا خبری شده است. دانشجويان مشتاق به دکتری لب تاپ به دست دارند افاضات استاد در باب پروتئين کوفت را مو به مو تايپ می کنند. از کلاس بيرون زدم و به بار نزديک دانشگاه رفتم و صبح کله صحر خوردم و نوشيدم و مرگ آدميان را تماشا کردم و هرگز ديگر به کلاس پروتئين شناسی ام باز نگشتم.

اینها چيز هايی نبود که در باب يازده سپتامبر نوشته بودم. نيويورک تايمز را که می خواندم به این فکر افتادم که به سبک این پست مدرن نويس ها با مزه بود اگر این صفحه ترحيم را از زبان خود مردگان می نوشتند. بعد شروع کردم با محدود اطلاعاتی که از این شهدا در تايمز چاپ شده بود کارکتر ساختن و داستان نوشتن. يک کاراکتری زنی بود که بعد از مرگ با محمد عطا روی هم ريخته بود با اینکه از معامله بسيار بزرگ او لذت می برد نمی توانست به دين اسلام گرايشی نشان دهد و از اسلام و مسلمين متنفر بود . دايلوگ های عطا و این خانم محشر بود و هردو در برزخ در به در دنبال خدا می گشتند که حقانيت خود را بر ديگری ثابت کنند... کلی از بحث ها شان هم در راستای دوگانگی شرق و غرب می گشت و بعد همين دوگانگی وقتی که سکس داشتند خيلی اروتيسايز می شد. يعنی قسمت غير قابل قبول از شرق يا غرب برای هردو کاراکتر يک جور فتيش جنسی بود.

بگذريم با وجود اینکه هيچوقت کاملش نکردم می توانست چيز درست و حسابی بشود. اینها را اینجا دارم می نويسم برای اینکه يکی از نويسندگان بسيار خوبی که من يک کتابش را به زور خواندم و هيچ هم نفهميدم امروز جايزه نوبل ادبيات را گرفت. اورخان پاموک که کتاب "اسم من قرمز است" اش در همان شير تو شير يازده سپتامبر به زبان انگليسی چاپ شد-از شرق و غرب می نويسد . کتاب را من سعی کردم که بخوانم و جان شما جان خودم اصلاً کشش نداشت و من فکر می کنم که تقصير زبان امپريالسيتی انگليسی باشد که گند می زند به هرچه رمان شرقی است. امروز گفتم تا این نوبل گرفتن اين بابا تبديل نشده به موضوع انشا در وبلاگستان زود بيايم بنويسم که ديدم این آقای پارسا ادمنتونی نوشته است:

"اورهان پاموک جايزه نوبل ادبيات را ربود. زنده باد! مردم ترکيه هم خوشحال شدند و به آن باليدند اما پشت قضيه چيز ديگرى هم بود اورهان مدتى پيش در مصاحبه با يک مجله سوييسى کشتار يک ميليون ارمنى و سى هزار کرد را در سالهاى گذشته يادآور شده بود و اين به مذاق ملى‌گرايان افراطى و نظاميان خوش نيامده بود. دادگاهى براى اورهان ترتيب داده بودند و او را به سه سال زندان محکوم کرده بودند اما به دليل پذيرفتن شرايط اتحاديه اروپا حکم دادگاه را معلق کردند. پس پشت صحنه جايزه نوبل درواقع حمايتى هم بود از ارامنه. چرا که دقيقاً همين امروز پارلمان فرانسه قانونى را تصويب کرد که اگر کسى قتل عام ارامنه را بين سالهاى ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۷ انکار کند به ششماه زندان محکوم مى‌شود (‌چيزى مانند انکار هولوکاست). به نظرم ترکها حق دارند بدبين باشند. در اتحاديه اروپا کسى برايشان فرش قرمز پهن نکرده است. ترکها هم که پيوستن به اتحاديه اروپا حق مسلمشان است و زير بار حرف زور هم نمى‌روند (!) و کلاً وضعيت دنيا قاراشميش است. صليب بدم خدمتتون"

و بخوانيد و يادتان باشد که بيچاره خاتمی گفت نوبل جايزه صلح اش سياسی است و حالا ما اضافه می کنيم که ادبياتش هم سياسی است فقط این اعضای آکادمی سوئد اهل حالند و من با سياست هاشون حال می کنم.
خيلی خوشحالم که يک جور غير مستقيم حالی این دولت نظامی ترکيه گرفته شد با این بلاهايی که این روز ها سر کرد ها می آورد و این بلاهايی که تحت عنوان ناسيوناليسم تورکيک بر سر ارامنه آورده است. پارسا نوشته است که آقای پاموک از منتقدين سر سخت قتل عام ارامنه توسط دولت عثمانی بوده است و من هم اضافه می کنم که ایشان از منتقديم اساسی ناسيوناليسم ترکی است.
برای آقای پارسای ادمنتونی که هم ولايتی ما هست می نويسم که دولت فخيمه کانادا قتل عام ارامنه در ترکيه را به خاطر روابط تجاری با ترکيه به رسميت نمی شناسد و اگر حالش را داشتيد به نماينده خود در پارلمان ايميل بزنيد و اعتراض کنيد که امروز موقع اش هست.
در همين راستا فيلم آرارات ساخته کارگردان کانادايی اتم اگويان را هم ببينيد.
نقاشی را هم آرشيل گورکی بازمانده این قتل عام از روی تنها عکس بازمانده از مادرش که در راه فرار از گرسنگی جان داده است- کشيده.

ملت شهيد پرور تورونتو سخنرانی فرزانه حماسی در باب سياست های صوتی قرش بده و قرش بده را از دست مدهيد...حالا من هی می گم مهمه شما ها باور نکنيد.

فرزانه حماسی کانديدای دکترای رشته اتنوموزيکولوژی دانشگاه کلمبيا است و تحقيقاتش اگر درست فهميده باشم روی موسيقی ایرانی در تبعيد است (از لوس آنجلسی تا پاپ و راک و زير زمينی). البته و صد البته هم که اینها همه سياست های خودشان را دارند و سياست های درونی و بيرونی و سياست های مهاجرت و شما هم چند تا خودتان سياست اضافه کنيد و سپس با کمی قر قاطی اش کنيد تا بفهميد که خانم حماسی چقدر خوشبخت است که رساله دکترای به این باحالی دارد می نويسد.
سخنرانی فردا در دانشگاه تورونتو ساختمان بنکرافت- دانشکده خاورميانه شناسی است و اتاق کنفراس در طبقه دوم و ساعت سه بعد از ظهر. در پوستر اطلاعات دقيق تری هست.
سخنرانی به زبان امپرياليستی انگليسی است و این هم نقشه.

این عکس که در لوگو می بینید را کش رفته ام از تمشیر، باشد تا رخصت دهد.

مردم آمریکا جای زندگی نیست
قابل توجه حمید رضای عزیز که متوجه نژادپرستی اش نیست. باقی اش را به اینگلیسی می نوسیم چون وقت ندارم.
The anti-immigration group the Minuteman Project was confronted by students at Columbia University last week and is now seeking all sorts of legal action. These racist motherfucers are a militia group that stands behind police in US-Mexico border shooting "illegals." They are a militant group and now Fox News, the Mayer of New York, and right wingers from all sorts are behind them after this incident. Oh well, read the rest if you are interested.

Their website says:

“MMP has no affiliation with, nor will we accept any assistance by or interference from, separatists, racists, or supremacy groups.”

اون عکس بالای صفحه شون منو کشته که دارد با دوربین مرز رو چک می کنن که یک وقت کسی غیر قانونی نیاد....قربونشون برم انگار اینها با قانونی هاش که ما باشیم اصلا مشکلی ندارن...می تونستن تک تک مهاجر های غیر سفید رو با شات گان می کشتن.
معماري فداي معماري‌سازي - محمود صدري

جايي خواندم كه دو شهر آكسفورد و مشهد در يك زمان (حدود هزار سال پيش) بنياد شده‌اند. حالا اگر كسي را از همان زمان بياوريد در مركز آكسفورد بگذاريد مي‌تواند راه خودش را پيدا كند چون بافت مركز شهرهمان است كه بوده و در هر كوچه و گذري هم علامت و پلاكارد گذاشته‌اند كه تاريخ وقايع آنرا شرح داده. ولي از مشهد آنزمان، محض درمان، يك وجبش هم باقي نمانده.

تنها مشهد هم نيست. تهران را ببينيد، جلوي چشمتان دارد پوست مي‌اندازد. اگر حياط موزاييك فرش، حوض پاشويه دار، يا ساختمان آجر بهمني برايتان چشم نواز و خاطره آورند، نگاه سيري به آنچه باقي مانده بيندازيد كه آفتاب همه شان برلب بام است. خب چه كنند مردم؟

با اين قيمت‌هاي سرسام آور مسكن و افلاس نسل جوان چاره چيست مگر آنكه خانه با صفاي قديمي‌را بكوبند با حياط يكجا كنند تراكمش را هم بخرند چند دستگاه آپارتمان بالا ببرند بلكه نسل‌هاي بعدي هم به سر و ساماني برسند و حيات بي‌حياطي قسمتشان شود.

از بالا هم حساسيتي، آموزشي، تشويقي در كار نيست كه بافت قديمي‌ شهر اينطور در عرض يكي دو نسل كن فيكون نشود. تنها محلات هم نيستند كه دارند از صفحه روزگار محو مي‌شوند. آثار تاريخي، فرهنگي، و مذهبي مان هم در خطر جدي هستند

.فكر مي‌كنيد مبالغه مي‌كنم؟ مي‌فرماييد چه كسي مقبره هزار ساله ابن بابويه قمي‌را كه براي تاريخ و فقه شيعه از حضرت شاه‌عبدالعظيم حسني مهمتر است درحدود ده دوازده سال پيش <تجديد> بنا كرد و بجاي ديوارهاي قطور خشتي و پنجره‌هاي ظريف تاريخي آن آجر سه سانتي و در شيشه اي كار گذاشت، انگار شعبه بانك احداث مي‌كند؟

همين حالا چه كسي دارد گنبد و بارگاه باستاني و با صفاي امامزاده صالح تجريش را در هزار خروار بتن آرمه قنداق مي‌كند؟ يك پله كه مي‌خواهي جلوي خانه‌ات كاربگذاري هزار جور دنگ و فنگ و كش و وقوس دارد. آنوقت چطور براي چنين فاجعه‌اي مجوز گرفته‌اند؟ مي‌گويند مرمت مي‌كنيم.

مرمت زير ابرو برداشتن است نه چشم كور كردن! من نمي‌گويم مسجد و مقبره مدرن و عظيم نسازند. بسازند ولي روي بناي تاريخي و مقدس آخر چرا؟ آنهم جايي كه زيارتگاه صدها هزار نفراست كه به آن دلبسته‌اند، نذر كرده‌اند، مراد گرفته‌اند، خاطره دارند.

آخر چه كسي گفته استحكام و عظمت هميشه ملاك جمال و معنويت است؟ به سازمان ميراث فرهنگي هم كه مي‌گويي (و گفته‌ام)! مي‌گويند ما حريف اين شهرداري‌هاي محلي و هيات امنا‌ها نمي‌شويم. اگر از ده تا اثر تاريخي يكي‌اش را هم حفظ كنيم كلي كار كرده‌ايم. آخر اين شهرداري‌ها و هيات امنا‌هاي محلي را با زبان خوش، با ترغيب، با منطق نمي‌شود راضي كرد؟
ادامه

لینک از طریق عبدی


درباره ی یک تراژدی عامه پسند --م.ر.کلنگ


آقا این خواننده ی بزرگ لوس آنجلسی مرتضی اگر یادتان باشد در سال های شصت بسیار محبوب بود. قطعه هایی از قبیل "واویلا" "دوباره عشق" "انار انار" و "باز منو کاشتی" بی تردید به همراه امور کم اهمیت تری مثل آژیر قرمز و سفید، روح منی خمینی بت شکنی خمینی، انجزه انجزه و "کمیته" قسمتی از خاطرات کودکی و نوجوانی هر فرزند واقعی انقلاب اسلامی ست (فرزند واقعی انقلاب بایستی حتما از امام خمینی و جنگ خاطراتی داشته باشد و گرنه کشک، غیر برانداز و از هواداران صادق مصطفا معین است). حالا این که خواننده ی نسل انقلابی چطور مرتضا از آب درآمد و خواننده ی فرزندان انقلاب چطور شادمهر عقیلی بحث جدایی ست، ولی جان من
این را گوش کنید.

عشق مني آتيش ميزني به جونه دلم واويلا
ديونه ي چشم مستت دل قافلم واويلا

اسير دلم واويلا دل قافلم واويلا
هر چي ميكشم از دست اين دل و از دست دلم واويلا

اما این عشق آتشین که به جان آتیش می زند و هنرمند ما را به سرزنش کردن خود و واویلا گفتن کشانده کیست؟ این تلخی خفیف و زیر پوستی در چنین آهنگ قری که برای مصرف در عروسی ها ساخته شده است چه کار می کند؟ این ته مزه ی تراژدی در موزیک پاپ لوس آنجلس چگونه سر در آورده است؟

این ترانه زاویه ای از دنیای دهه ی شصت را افشا می کند. و تبعا در میان تک تک خط هایش اشباحی از این دوران چرخ می زنند. بیش از هر چیز در پس این آهنگ، داستان ِ این عشق واویلا دار ِآتش زننده، کسی نایستاده، جز شبحی که سایه اش بر تمام ساحات زندگی آن انسان ها، بر دنیای آن سال ها سنگینی می کند. حقیقت این است که در فاصله ی سفید بین خطوط ترانه ی واویلا از مرتضا آیت الله خمینی ایستاده است؛ تمام قد و درست در لحظه ای که تجسم ِ، که روح ِ یک دوره ی تاریخی ست. در واقع مرتضایی که می خواند، ومخاطبانی که از ترس "کمیته" ماتیک مهمانی را درست در جلوی در خانه میزبان می مالند تا در آن به واویلا برقصند، اصلا در حال خطاب قرار دادن آیت الله خمینی هستند. در ترکیبی از عشق و حسرت، از قر و تراژدی و از اندوه و شادی، در هم پیچیده در اصیل ترین ژانر پاپ ایرانی یعنی موزیک "سبک"، جهت مصرف در رقص های قردار.

عاشقي كار اين دله دل تو را خواسته
كار اين عشق و اينجوري ديگه راه راسته
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم

دنیای این سال ها دنیای خمینی ست. دورانی که تمام شئون، مکانیسم ها و ساختارهای زندگی اجتماعی آن جامعه از نو تعریف می شوند، از نو ساخته می شوند و ماهیت و جوهری تازه پیدا می کنند. نظم قدیم، و اصلا هستی قدیم دود می شود و به هوا می رود تا جای خود را نوع جدیدی از بودن، به بودن در عصر آیت الله خمینی، بدهد. و انسان هایی که ناگهان خود را در برابر این هستی جدید یافته اند ناگزیر مضمون و محتوای آگاهی خود را همین هستی جدید می یابند. مفهوم آیت الله خمینی بر شانه های میلیون ها انسان که به او عشق می ورزند تاریخ را در تناسب با خود دوباره معنا می کند و این معنای جدید رنگی از تراژدی در خود دارد، رنگی از جنگ تباهی و سقوط. با این حال همه ی این ها "کار این دله دل تو را خواسته" و "کار این عشق" لزوما بایستی "راه راست" باشد. و چه ادامه ی منطقی تری از واویلا و نالیدن "از دست این دل" می تواند باشد.
ادامه

سیبیل فعلا در دست تعمیر می باشد....
چون بعضی ها می گفتند که سیبیل را نمی توانند باز کنند، فعلا این نسخه کلنگی غیر کامل را که زحمتشل را نازلی دختر آیدین کشیده تحمل کنید تا من بعد از مقاله ای که باید جمعه تحویل بدهم فکری کنم....
عکس بالای صفحه از این آقای شدیدا خلاق مشهدی...هنوز اجازه نگرفتم که استفاده کنم از عکسش....موقتی است
این کوروش اسراییل شناس را چه شد؟
بابا این کوروش شدیدا این روز ها در دام زبان برای زبان زبانیده شده...نجاتش دهید... !!

آزادي مذهبي حق مسلم ماست
من نمی فهمم که امید آقای خودمان چرا نسبت به مساله فرقه ای ها اینقدر متعجب است:
«فرهنگی مداحی گری وخرافی گری وفرقه گرایی چطور رشد کرده است وخلاصه اینکه چه کار باید کرد با این ماجرا.....واقعا چه کار باید کرد؟»
اولا که قربانت گردم در مملکتی که امام زمان نماینده های مجلس های شورا و خبرگان را تایید می کند شما انتظار داری باقی خلق الله با امام زمان ارتباط نگیرند؟ بعد هم اینهمه ضدیت با خرافه برای چه؟ اصلا کدام خرافه را می گویید؟ بحث درون دینی هم که بخواهید، موحدین می گویند که همین زیارت امام رضا هم بت پرستی و خرافه است. حالا کدام خرافه حقانیت الهی دارد و آیا این الهی بودن از همان الله است که «لا اله الا الله» خودش جای بحث دارد.

این که خلق الله چه برداشتی از متافیزیك، مابعدالطبیعه، و دین شان می کنند همان قدر حق شخصی شان است که حقوق مدنی شان (انتخاب دین جزوش ). بنده اصالتی در ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی مبتنی بر تعیین و تکلیف آن هم از طریق اعمال قدرت حکومتی (از طریق پلیس) برای مابعدالطبیعه افراد نمی بینم. مخصوصا از شما فعال حقوق مدنی تعجب می کنم که تاسف تان متوجه افرادی نیست که آزادی انتخاب دین شان -ولو از نظر شما خرافات- را ندارند. شما اگر حكمت الهی را می دانید، تکلیف ما را هم روشن کنید و اینقدر سنگ سیویل سوسایتی را به سینه نزنید که سیویل سوسایتی که شامل فرقه ها و امام زمان پرست ها نباشد به چه دردی می خورد؟ اینطور نباشد که "مدرن بودن" تنها شاخص داخل آدم حساب شدن باشد.
*****
یک نکته هم قابل توجه آنان که تئوری انقلاب و جنبش های اجتماعی- مخصوصا نئوری انقلاب پنجاه و هفت- شان باد می دهد:
مردم ایران مسلمانند و شیعه و در نتیجه اکبر گنجی در زندان به کمک علی و کانت فوقش صد نفر آدم جمع کند برای نافرمانی مدنی اما امام زمان و چاه جمکران اگر به میان آیند، ملت جان هم خواهند داد. بروید بررسی کنید نقش اسلام شیعه کانتیزه نشده را!! !!

ماه رمضان برام قشنگه

خیلی میترسیدم. اونا میتونستن آبروی منو ببرن من تو اون مدت با بسیجی های زیادی دوست شده بودم. خیلی هاشون آدمایی بودن که من به عنوان یه دوست واقعاً به اونا افتخار میکردم. اونا ادعایی نداشتن ولی از همه بهتر بودن ولی اینهایی که من باهاشون صمیمی شده بودم و گولشونو خورده بودم آدمایی بودن که فقط ادعای دین داری میکردن و باعث شدن من از تموم بسیجی ها زده بشم. اونا واقعاً مذهبی و خوب نبودن. اونا دنبال گول زدن امثال من بودند. پارک رفتن های من شدت پیدا کرده بود. دیگه صبح تا شبم رو دنبال تن فروشی بودم. آدمی شده بودم که هیچ کس برام مهم نبود. دوست داشتم ایدز بگیرم و به همه منتقل کنم . برا همین نود درصد سکسهام بدون کاندوم بود. خودم برا خودم بی ارزش شده بودم. همش تو فکر پایان دادن به این زندگی نکبت بار بودم. اکبر که اولین مشتری من بود هفته ای یک بار با من سکس میکرد. بیشتر مشتری هام رو اون برام پیدا میکرد. بعضی وقتها زنگ میزد و تلفن چند نفر رو میداد و میگفت این ها رو امروز برو. محسن هم شبا منو با ماشینش میبرد برا تن فروشی. تقریباً روزی بالای شش بار سکس هارد میکردم. پنج شنبه ها که از چند روز قبلش رزرو میشد. هفته ای نبود که تو پارتی و مهمونی گی ها نباشم. ولی با تمام این ها خیلی افسرده شده بودم. تا تنها میشدم یاد سرگذشت خودم میافتادم. فکر میکردم که من چقدر بدبخت هستم. چرا من همیشه باید اسباب لذت دیگران باشم. چرا من هیچ وقت نباید از رابطه با یه پسر لذت ببرم. من بات نبودم. به خاطر تن فروشی بات شدم. و بات هم ماندم. من همیشه آرزو داشتم یک رابطه دو طرفه داشته باشم. ولی خودم دنیای خودمو نابود کرده بودم. یاد حرفای یکی از دوستای بسیجیم افتادم. یکیشون که هنوز با من دوسته و منو خیلی راهنمایی میکرد . ولی حیف که قدرشو ندونستم. اون میگفت : پسر تو خودتو گم کردی. تو چرا اجازه میدی باهات هر کاری بکنن. فقط به خاطر پول. من بهش میگفتم برا پول نیست من عادت کردم. اون میگفت اونا تو رو خیلی خار و پست میکنن. بعد برام یه مثال زد. گفت سنگ توالت چقدر بی ارزشه؟ میبینی همه روش میشاشن. بعضی ها منی خودشونو میریزن روش. شده محل تخلیه کثافت های آدما. میگفت نذار ازت مثل سنگ توالت استفاده کنن. میگفت نذار لذات حیوانی خودشونو رو تو تخلیه کنن و بذارن برن. حد اقل با یکی دوست بشو که لذات انسانیشو با تو شریک بشه. من بهش میخندیدم. و بی اعتنا بودم....

تکمله:

ماه رمضان هست...

شبای تاریکی و گریه رسیده...

شبای خاموشی ستاره ها

شبای بهشت زهرا رفتن من و بچه ها

ماه رمضان رسیده

شبایی که ذره ذرش برام خاطرست

مسجد ارک و فلافل های خوشمزش

افطاری خوردن تو هیئت و جیم زدن قبل از همه

ماه رمضان آمده...

شبای زولبیا و بامیه سیگار و دود قبل از سحر

شبای حسرت یک جرعه عرق

ماه رمضان برام قشنگه... همیشه برام قشنگ بوده. این ماه رو خیلی دوست دارم. هر چند که بد ترین خاطراتم رو از همین ماه رمضان داشتم. آخه اون موقع ها که بیزنس میکردم تو همین ماه رمضان بود که اوج بیزنس من میشد. نمیدونم چرا اما ماه رمضان که می شد کاسبی ما هم سکه میشد. حالا یا فقط برا من اینجوری بوده یا برا همه .. اینو نمیدونم... ماه رمضان بیزنس از ظهر شروع میشد و تا ساعت چهار صبح ادامه داشت شام با یکی بودیم. نزدیک افطار بایکی سحر بایکی نیمه شب با یکی هر ساعت با یکی . همه جور آدم پیدا میشد. بیشتر سکسهامون هم تو حموم بود آخه ماه رمضان حمام های محله ما تا صبح باز هستند

خواهش می کنم در این بحث من با حميد رضا شرکت کنيد. چند روز پيش به خاطر مطلبی که درباره افغان ها نوشته بود با او تماس گرفتم. احساس خطر شديد کرده بودم از این که قتل و غارت و تجاوز را گردن مهاجران افغان می انداخت. می گفت اگر حق و حقوقشان حرف می زنيد، لااقل بگوييد که "آنها" مسئول نا امنی اند، مسئول نصف قتل های تهران اند. می گفت که آمار دارد، از پليس تهران، آماری که نمی شود چاپش کرد. از حميد رضا خواهش کردم که حرف هايش با اینکه نژاد پرستانه بود مکتوب کند. من هميشه گفته ام که با زبان صحيح سياسی همانقدر مشکل دارم که با زبان نفرت و خشونت مشکل دارم. نژادپرستی را اگر در زبان خفه کنيم می رود در گلوگاه طرف خيمه می زند. زبان نفرت را هم اگر جلويش نايستيم، حقانيت می گيرد.

حميد رضا می گفت "افغانی خوب احمد شاه مسعود است و افغانی بد مهاجر ایران..."گفت در صفحه های حوادث روزنامه ها جز اسم افغانی نمی بينی...به او گفتم اسم افغان با اسم ایرانی چه فرقی دارد؟ صفحه حوادث اعتماد ملی ديروز را باز کردم، حلاج نامی قاتل بود. به حميد رضا گفتم "بيا رفيق این همه از نواده گان منصور خان حلاج، طرف بقدری خدا بود که قاتل شد!!"

با عرض شرمندگی به تمام هموطنان افغان ام چه اینجا، چه در ایران، و چه در افغانسان برای اینکه ایشان را (ولو از زبان حميد رضا) به سوم شخص "آن ديگری" تقليل داده ام، فکر می کنم به نفع همه باشد اگر این بحث را بدون اینکه رگ گردمان بيرون بزند ادامه دهيم.

---------------------

حميد رضا مطلبی را که درباره مهاجران افغان (در نقد حمايت مارکسيست ها از ایشان) نوشته بود را از پستش پاک کرده است. اميدوارم که حرفش را در زبان خفه نکرده باشم که برود در گلوگاهش گير کند. با اینکه مطلبش تبعيضی نژاد پرستانه بود و من از اینکه برداشته اش خيلی خوشحالم، باز هم اميد دارم که در این بحث شرکت کند. خيلی ناراحت کننده است که گويا دوست حميد رضا (به گفته خودش در مطلبی که پاک شد) توسط فردی افغانی به قتل رسيده است. اما آيا حميد رضا فشار روحی را که به خاطر این موضوع در دوران سربازی تحمل کرده است را بايد بر گردن تمام مهاجران افغان بياندازد؟
این مطلب و این مطلب را هم از الناز بخوانيد. این را هم از قبل بخوانيد: روح سرکش آريايی و قانون کار

-----------

از کامنت دونی؛ رها می نویسد:

من یک مهاجر افغان بودم در ایران و می دانم منظور شما و دوستان را . من می دانم برخورد مردم ایران را با مهاجر افغانی. خوب یا بدش بماند من تنها از زبان خودم حرف می زنم. وقتی شهر ما بمتارن شد و دیگر چیزی نماند تا سز پناه باشد با یک خانواده یزرگ در شهرهای مختلف افغانستان سرگردان بودی و بخترسن انتهاب ایران بود چون در ان زمان آقای خمینی اعلام کرده بود که اسلام مرز ندارد و کشور ما به روی برادران افغان باز است (بیشتر شیعه) آمدیم و ساکن شدیم. غم نان درد بزرگی بود و بیکاری بدتر. پدرها، برادرها راهی شهرهای دیگر شدند تا لقمه نانی با عزت پیدا کنند. زندگی خوب و بد، کم یا زیاد می گذشت. گوشها هر روز شب دنباله خبری بود برای آرامش، برای برگشت، دستها [...] بعد از غذا خوردن به آسمان می رفت و برای آرامش و برگشت دعا می کرد ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد. خبرها روز به روز بدتر می شد.
ما یزرگتر می شدیم و هر روز بیشتر معنی مهاجرت را می فهمیدیم و بارها غیر قانونی بودن را هر چند با داشتن کارت سبز که در اصل آبی رنگ بود. میدانی-- من سالهای زیادی را در انجا بودم ولی باور كن هر روز و هر سال به این امید سپری میشد كه برگردیم. بودن مهاجر افغانی در ایران از روی اجبار و ناچاری است. با همه دلبستگیهای که داشتم ولی هر روز می خواستم که برگردم به خاطر خیلی چیزهاو احساسات، برخوردها و ...
میدانی-- تازلی جان من دوستان ایرانی زیادی دارم و رابطه های با ارزشی، برای من انسان بودن آنها مهم بود و درک انها. نمیدانم چرا کسی از دخالت دولت ایران در اوضاع داخلی افغانستان صحبتی نمی کند. یعنی خیچ کس نمی داند، من اگر خودم با آدمهای (افغانهای که بیشتر آنها شیعه هستند) که برای ایران کار می کردند صحبت نمی کردم باور نمی کردم.
در زمان جنگ مجاهدین‌-باور می کنی که دولت ایران به آنها ماهیانه حقوق می داد و اسلحه محلی (پایگاه و خوابگاه) برای تمرین و مبارزه در شهری نزدیگ مشهد به نام فریمان (دقیق یادم نیست اما نزدیگ سدی در انجا). من اگر می خواستم از شهری به شهر دیگر مسافرت کنم باید برای برگه تردد ۱ ماه ژیش اقدام می کردم و مبلغی هم پرداخت می کردم (معلوم نیست آن پولها به کجا میروند چون کارمند آنجا می گفت ای پولها ذره ای به حساب دولت نمی رود) ولی آنها خیلی راحت ای برگه را در اخنیار داشتند با تاریخ تمدید طولانی.

فکر می کنی کشوری که با دخالتهای ایران، پاکستان و روسیه روزگار بگذراند آینده ای از آرامش خواهد داشت؟
به افغانها می گویند آنها مالیات نمی دهند پس چرا تحصیل مجانی می کنند در ایران. خوب برای حل این مشگل شهریه گذاشتند قبول.
مدارس خودگردان (که با هزینه خود افغانها می چرخد) را می بندند برای آنکه غیر قانونی کار می کنند و اجازه کار یا مجوز نمی دهند چون افغان اجازه کار ندارد حتی برای خودش. می بینی من هیچ تلاشی برای دفاع از مجرمان افغان در ایران نمی کنم. کسی که مجرم است و عمل او باعث آزار و اذیت دیگران شده باید با برخوردشود و فرقی هم نمی کند که چه کسی باشد فقط تلاش من این است که این دید را که همه افغانها مجرم هستند را عوض کنم، همه افغانها قاتل یا دزد نیستند و ماندن آنها از روی خوشی نیست. از روی مجبوریت است. پدران و مادران افغان تمام سختی و تحقیر را در ایران را تحمل می کنند تا فقط بچه های انها خواندن و نوشتن یاد بگیرند. شبها با امید اینکه فردا زنده بیدار خواهند شد و ....

مهاجر افغان در ایران مانند مگزیک های آمریکا هستند و گارگر ارزان و دلیلی موجه برای پوشاندن قسمتی ار کم کاری و فساد دولت.
نازلی جان می بخشی اگر نوشته من در هم و بر هم است و از جایی به جایی پریده است. با عجله نوشته شده است




يادم بياندازيد که درباره سريال تلويزيونی لاکی لو و محمود طاها شهيد سودانی بنويسم....زير بار کار دارم جان می دهم.
این مقاله نو يورکر را درباره محمود طاها بخوانيد.
هنری جيغوو به قول "ميمِ" سيما داره می آد تورونتو سخنرانی کنه...بايد از قبل ثبت نام کنيد:

THE 5TH ANNUAL NEW COLLEGE CONFERENCE

RACISM AND NATIONAL CONSCIOUSNESS

Saturday October 28, 2006 10 am – 5 om

Wetmore Hall 21 Classic Avenue at Spadina

New College, University of Toronto

Theme:

“National Security and the Treatment of Difference”



This conference for the past four years has attracted over 300 each year – scholars, students, activists, writers, lawyers, community and cultural workers from a wide spectrum of interests. This year our concern is with the threat to freedom of expression in the current war on terror and the criminalization of people who are deemed “different”. The conference is free and open to all. Lunch will be provided. Please register well ahead of the date so we can cater for lunch for everyone. To register email the programs secretary at NC.programs@utoronto.ca or call 416-978-5404.

Some of the issues:

Democracy and state terrorism – Muslim identity in Western construction, ie. “moderate” “extremist” “terrorist” – national security, official racism and the threat to difference – the threat to the tenure of scholars and others who speak out

10. am Keynote Speaker: Henry Giroux

“Dirty Democracy and State Terrorism: the Politics of the New Authoritarianism”

1pm. Panel Discussion: Muslims, Terrorists and the Law

Speakers Abdullah Arain

Amina Sherazee

Rocco Galati

3:30pm Keynote Speaker: Ward Churchill

“Rules for Thee but Not for Me”