خدا به دور
مثل اينکه کل روابط ايران و آمريکا به رابطه عاشقانه خانم رايس با يک جوان قزوينی مربوط می شود. من کاملا ناکامی خانم رايس در عشقش به يک قزوينی را درک می کنم. من هم سالها پيش با يک کره اي روابط عاطفی ايجاد کردم که به دليل قزوينی بودن اين دوست کره اي عشق ما به ناکامی انجاميد. از آن روز به بعد من قلبا اطمينان دارم کره ای ها همگی تروريست هستند
زنده زنده مردن برای زندگی
وقتی مريم نبوی نژاد با آن چشمهای نافذ سیاهش وضعيت ايرانی را که به تازگی ديده بود توصيف می کرد داشت گريه ام می گرفت. مي گفت:«من مردمی را دیدم که تبر برداشته و بر فرق سرخود می کوبند چون عقربی در محاصره آتش که نیش خود بر سر خود می زند.» جلوی اشک هايم را گرفتم و ياد نامه اي که چند روز پيش گرفته بودم افتادم. خيلی وقت بود که نامه کاغذی نگرفته بودم. تکنولوژی چه بلايی سر نامه کاغذی آورده که هرچه روی کاغذ است صورت حساب است و جريمه و تهديد. همان دو تکه پاکت ترس را هم مديون اين قانون هستيم که حال عوض شدن ندارد. آخرين نامه کاغذی ام از معشوق بود. يادم نيست چند سال پيش ولی آنقدر دور بود که هنوز کارت تلفن وجود نداشت. يعنی وجود داشت ولی اينترنتی نبود. با يک کارت ده دلاری می شد با ايران هشت دقيقه حرف زد. اين هشت دقيقه ام به جايی نمی رسيد، ولی کافی بود که روزگار آدم را سیاه کند. مامانم که اين دفعه از ايران آمد گفت که يکی از قوم و خويش ها برایم نامه داده است. يک نامه با يک مجموعه شعرهای فروغ. مامانم بسته را که بهم داد يک جوری داد که: «حالا اگر نامه را هم نخواندی٬ نخواندی!» دو روز بعد که خواندمش اين چهار ورق نامه و چهار شعر اشکم را در آورد. گويی که يک جوان بيست ساله تصميم گرفته نامه خودکشی اش را برای قوم و خويشی که سالهاست نديده بفرستد. قوم و خويشی که از او بقدری دور است که حتی اگر بخواهد نمی تواند جلوی خودکشی اش را بگيرد. درست مثل عقربی که در محاصره آتش است و می خواهد روزگارش را برای کسی بگويد قبل از اينکه مصمم نيش در فرق خود بکوبد. نامه می گويد:
شايد من از ايران بروم، ولی نمی دونم کجا و کی! ولی ديگه زندگی در ايران خسته کننده شده-از اين نظر میگم که برای هر کاری بايد دروغ بگی-کلک بزنی-و اصلا آزادی نداری. من دنبال آزادی بيان هستم که متاسفانه در ايران رواج نداره و شايد خنده دار باشه. اينجا آدم بايد زنده زنده بميره. اين جمله که من به عنوان «حکومت حاکم بر ايران» می دونم. به نظر من-يعنی اگر من کاندیدا رياست جمهوری می شدم- شعارم رو می گذاشتم :زنده زنده مردن برای زندگی


پرايد و پرزيدنت ا.ن
قرار بود ايران برای همه ايرانيان باشد. من به رفيقی همجنس خواه که ناجور سنگ دکتر معن را به سينه می زد گفتم که اين ايرانيان شامل همجنس خواهان، و دو جنس خواهان، و تغيير جنس يافته ها/خواهان هم ميشود؟ خنيد و گفت: «دلت خوشه!». پوستر های تبليغاتی معين همه را٬ «هرکس با هر عقيده اي»٬ تعريف نمی کرد. همه شامل زنان، کودکان، و مردانی بود که از فرهنگ ها و نژاد های مختلف ايران بودند. کرد، بلوچ، آذری، گيلک، ...همگی در پوستر های تبليغاتی معين جايگاهی داشتند. خبری از همجنس گرا ها، اقليت های مذهبی، دين های ممنوعه- بهاييان-، و ساير دگر انديشان نبود. به عنوان حامی معين دلم را خوش کرده بودم که در آينده نزديک حق و حقوق ساير ايرانيان هم به جايی خواهد رسيد که آمدن احمدی نژاد آب پاکی را بر روی دستان ناپاکم ريخت. خلاصه اينکه بعد از شوک پرزيدنت احمدی نژاد يا آنچنانکه داور اسمش را خلاصه کرده پرزيدنت ا.ن؛ به اين نتيجه رسيدم که داغ ديده گی و عزا داری فايده ندارد و بايد زندگی را ادامه داد. از قضا امروز بزرگترين مهمانی خيابانی تورنتو که متعلق به همجنس خواهان، دو جنس خواهان، و تغيير جنسيت يافته ها هست٬ به راه بود. با خودم گفتم که چه بهتر که با حضور گسترده خود و دوستانم در اين ميهمانی مشت محکمی بر دهان پرزيدنت ا.ن بزنيم. ساعت دو بعد از ظهر من و چند فعال اجتماعی، يک فعال سياسی، يک فقره مادر و پدر آروين، دو عکاس هنری و يک عکاس خبری در محل فستيوال خيابانی حضور يافتيم. چشمها در چشمخانه ها می گشت و چشمان ما را هم از ديد زدن گريز نبود. فستيوال خيابانی پرايد به معنی سربلندی يکی از بزرگترين فستيوال های همجنس خواهان، دو جنس خواهان، و تغيير جنس دادی ها (ه.د.ت.) در جهان است. تاريخچه آن به سال 1981 بر ميگردد و امسال پرايد بيست و پنجمين سالگرد خود را جشن می گرفت. در سال 1981 پليس تورنتو به عده اي از حمام های عمومی ه.د.ت ها که صد البته در آن کسی حمام نمي کرد و جملگان مشغول معاشقه بودند حمله کرد.در اعتراض به اين امر ه.د.ت های شهر در تظاهرات گسترده اي خواستار حق و حقوق شهروندی برار با ساير جامعه مدنی شدند ( که البته معاشقه در حمام عمومی از مهمترین این حقوق نیست!). خلاصه هر سال در این روز های عزيز تظاهرات برابری حق و حقوقي ِ دوستان بیشتر به مبارزهء منفی و رقص و آواز تبدیل شد. تا اينکه به سلامتی توانستند حق و حقوق شان را يکی پس از ديگری احيا کنند و همين يکی حق ازدواج ماندی که آن هم به اميد حق به زودی در پارلمان کانادا تصويب می شود٬ انشالّله! البته ناگفته نماند که در استان انتاريو ه.د.ت. های عزيز حق ازدواج دارند و اگر لايحه سی-38 تصويب شود در کل کانادا اين حق را خواهند داشت.

IMG_5245
Originally uploaded by sibiltala.

البته به مرور زمان در اين بيست و پنج سال جنبه های سياسی/اجتماعی "پرايد" کمرنگ تر و جنبه های " حال و حولی" و تجاری آن بيشتر شده است. فستوال امسال از سالهای پيش کمتر تجاری بود، اما به هر حال شرکت های تجاری بزرگ با پلاکاردهای بی ريختشان، فستيوال را تبليغاتی می کردند. بدليل وجود جنبه های کاپيتاليستی بسياری از ه.د.ت. های چپی "پرايد" را در کل تحريم کرده اند که البته سيبيل طلا با اين تحريم نيز بسيار مخالف است چرا که در "پرايد" به انسان بسی خوش می گذرد


IMG_8214
Originally uploaded by sibiltala.

بدليل شلوغی غير قابل تصور مردم برای تماشای کارنوال فستيوال بر روی سقف ساختمانهای اطراف می نشينند. در ضمن ساختمان آجر -قهوه اي پشت سر اين دوستان آپارتمان من است


IMG_8236
Originally uploaded by sibiltala.

به دليل گرمای هوا يکی از بازی های معمول در «پرايد» جنگ با تفنگ آبی است که سيبيل طلا در آن مهارت بسيار دارد. در اين عکس سيبيل طلا را مشاهده می کنيد که با تفنگش به جان مردم افتاده


IMG_5275
Originally uploaded by sibiltala.

و با وجود آنکه سلاح دشمنان از تفنگ آبکی سيبيل طلا بسيار قوی تر است، سيبيل هميشه از ميدان سرفراز بيرون می آيد


IMG_8247
Originally uploaded by sibiltala.


و البته سيبيل طلا همگام و همراه با آرمان های پرزيدنت ا.ن با ه.د.ت ها می جنگد

IMG_8544
Originally uploaded by sibiltala.

برهنه بودن در اين فستيوال خيلی عادی است. بيشتر ه.د.ت ها دوست دارند که بدن های برهنه خودشان را به تماشای عموم بگذارند. البته در مورد زنان اين مساله پيشينه فمينيستی هم دارد. در سال 1996 يک گروه فعال حقوق زنان موفق شد که از دادگاهی در انتاریو حق حضور سينه-برهنه زنها را در مکانهای عمومی بگیرد. با توجه به اينکه سينه زنان با سينه مردان تفاوت اجتماعی ندارد، بايد از حق و حقوق يکسان نيز برخوردار باشد. و با توجه به اينکه مردان در انتاريو اين حق را دارند که سينه-برهنه وارد مکان های عمومی شوند، پس زنان نيز بايستی که از اين حق برخوردار باشند. القصه که با وجود داشتن اين حق مصلم يافتن زن سينه-برهنه در شهر ما بسی دشوار است تا حدی که بسياری از مردان فمنيست گروه هايی تشکيل داده اند و زنان را به اين امر خير تشويق می کنند.


IMG_8461
Originally uploaded by sibiltala.


خانمی با سينه برهنه از روی سقف ساختمان های اطراف مردم را با تفنگ آبی اش هدف گرفته


IMG_8539
Originally uploaded by sibiltala.

برای جذاب کردن کارنوال، عده اي از ه.د.ت. ها لباس های خوشگل مشگل و عجيب و غريب می پوشند. کارنوال معمولا پر از تماشاچی های ايرانی است که مدام از هم می پرسند:

اين زنه؟

نه بابا مرده

آخه آرايش کرده

مگه ريش هاشو نمی بينی

راست ميگی ...مرده....خدا به دور


IMG_8540
Originally uploaded by sibiltala.

و اين هم يک مرد بالدار


IMG_8223
Originally uploaded by sibiltala.

تورنتو اصولا یک جمعيت بسيار محافظه کار دارد که اکثراً در حومه شهر زندگی می کنند. عده اي هيپی نوگرای بوهيمی هم در مرکز شهر متمرکز هستند و به کارهايی که احتمالا پرزيدنت "ا.ن." برای آنها جرم های تعزيری می گذارد مشغولند. از جمله می توان طرفداران آزادی ماراجوانا را نام برد، که هنوز آزادی نيافته برای خودشان مغازه ماراجوانا فورشی زده اند و بجای ماراجوانا فعلا وسايل لازمه را می فروشند. در پشت اين عکس علامت گياه ماراجوانا را مي بينيد، و اين هم يکی از اين مغازه هاست که نزديک آپارتمان من است


IMG_8626
Originally uploaded by sibiltala.

بعد از تمام شدن کارنوال ه.د.ت. ها خستگی در می کنند که برای مهمانی های شب آماده شوند


IMG_8693
Originally uploaded by
sibiltala.

و اين هم مهمانی های رنگ و وارنگ شبانه


IMG_8744
Originally uploaded by sibiltala.

در کارنوال و مهمانی های شبانه رسم بر اين است که کمپانی های مختلف، و يا عقايد مختلف برای تبليغ به مردم جايزه می دهند. در اين پرايد من و دوستانم توانستيم دو عدد تی شرت، يک تيغ پا تراشی زنانه، يک سینه بند سايز بسيار بزرگ، شکلات، آبنبات، و مقدار زيادی کاندوم و لوبريکنت کاسبی کنيم. افرا و سوروش از جايزه مشترکشان که يک سینه بند بسيار بزرگ است استفاده بهينه می کنند


DSC05492
Originally uploaded by sibiltala.

بهترين اتفاقی که ديروز برای من افتاد خيس کردن وزير دفاع ناناز کانادا بيل گراهام بود. وزير دفاع ما که خود همجس خواه هست، هر سال در مراسم پرايد شرکت می کند. بنده امسال با کمال پر رويی داد زدم آقای وزير و وقتی او برگشت با تفنگ آبی ام خيس و خالی اش کردم. بيل گراهام هم با آغوش باز خيس کردن مرا پذيرفت . از اين واقعه تاريخی عکسی به جای نمانده، چراکه عکاسان هنری ما، شاهرخ و سروش مشغول عکاسی از خانم های سينه-برهنه بودند. در نتيجه بجای عکس وزير دفاع خيس، عکس دو عکاس هنری مان را از من بپذيريد. شاهرخ و سروش هر دو نزديک ششصد عدد عکس گرفتند که تنها سی عدد عکس نصيب من شد. برای ديدن اين سی عکس اينجا کليک کنيد


مملکت به ....رفت
احمدی نژاد برد...رهبر هم لطف کردند دستور دادند هنوز جشن و سرور راه نياندازيد- عزا چی؟ من هم بر گور پدرم بخندم اگر ديگر برايم اهميتی داشته باشد که چه می شود. برای تسکين خاطر همان مطلب مهدی را دوباره و سه باره بخوانيد

برای التيام درد این را هم گوش کنيد که صد ساله کاربرد دارد...انشاالّله از این به بعد هم دارد

این راهم گوش کنيد تا دوباره افسرده شويد
از هيجان همراه با نگرانی خوابم نمی برد.این سفارت ایران در اتاوا هم گندش را در آورده است. بدليل مشکلات تدراکاتی انتخابات در کانادا برگزار نمی شود. من امروز و ديروز ده بار زنگ زدم به این سفير و براش ده تا پيغام گذاشته ام ولی انگار نه انگار. اگر بتوانم اديتور عزيز را را راضی کنم با من بيايد ديترويت رای بدهيم خيلی خوب می شود. اما اديتور تنبل هم پايش را در يک کفش کرده که من خسته می شوم و خلاصه الان داريم مي رويم کارت تلفن بگيريم به ایرانی ها زنگ بزنيم که بروند رای بدهند. بقدری نگرانم که اصلا مغزم کار نمی کند. از جمعه پيش افسردگی گرفته ام، وبلاگ دوستان هم را که می خوانم می بينم انگار جميع وبلاگستان هم افسرده اند. مطلب مهدی جامی را که خواندم کمی آرام شدم ولی، اگرچه نابجا، باز هم احساس خطر می کنم. هنوز هم معتقدم بين حکومت يکپارچه و جنگ بين دولت و حکومت خيلی فاصله هست. به نظر من خود هاشمی پديده ای به نام خامنه ای را به وجود آورده و حالا هم که رابطه اینها اینقدر خراب هست ورود هاشمی به ساختارهای آشکار قدرت مي تواند جنگ سياسی بسيار مفيدی باشد. این جنگ احتمالی (من اسمش را گذاشته ام جنگ ملّايگان) به نوبه خود می تواند دولتی سکولار و مقتدر در مقابل حکومتی بنيادگرا ایجاد کند و تبديل شود به جنگ سکولاريسم با بنيادگرايی. برای همین برای من خيلی مهم هست که فردا حتما رای بدهم، انگار ته دلم نگرانم که بعد از این، رای دادن اصلا مفهومی نخواهد داشت. می خواهم آخرين رای را هم بدهم برود پی کارش. نمی دانم به چه زبانی ديگر می توانم بگویم...ولی التماس مي کنم که تنبلی نکنيد. خواهش مي کنم اگر مايل به رای دادن هستيد، يا اینکه برای تان فرقی نمی کند، يااينکه مطئن نيستيد تحريم کار درستی هست، خواهش می کنم به هاشمی رای بدهيد. همه می داند که این هاشمی چه کثافتی هست و باور کنيد اولين دادگاه بين الملل که بخواهد هاشمی را بخاطر تمام جنايت هايش محاکمه کند بنده در اولين صف موافقين آن محاکمه خواهم بود.نمی خواهم جنايت هايش را يکی يکی بر شمارم (نمی خواهم به او رای ندهيد)، ولی واقعا مسائل ایران بقدری پيچيده است که پراگماتيسم تنها راه نگاه کردن به مساله حمايت از هاشمی است. فقط آن پول هنگفت نفت را تصور کنيد که يک راست می رود جيب حکومت يک قطبی بنيادگرا. با این قيمت گران نفت، احمدی نژاد که احتمال برنده شدنش هم کم نيست معنی دولت را به شکل فعلی آن از بين خواهد برد و ما با حکومت مرکزی يکپارچه بنيادگرای قدرتمند طرف خواهيم بود

گفتمان بند و ابرویی و آقای ميرفطروس
امروز بعد از چند ماه خودکفايی نزد يک متخصص رفتم تا که سيبيل زدايی کنم. بنده اصولا عاشق سلمانی زنانه های ايرانی هستم و هرزگاهی پولم را جمع می کنم که ساعات خوشی را در سلمانی به چرت و پرت گويی بگذرانم. امروز اما آکادمی ابروی شهلا با شعار ابروی زيبا نصف زيبایی است را انتخاب کردم. به اميد گفتمان سلمانی زنانه بودم که ديدم بحث سياسی داغ است. شهلا خانم از تلویزيون و راديو های ایرانی شاکی بود (به نظر می رسيد ک منظورش ماهواره های لوس آنجلسی است!). می گفت: «اول هی گفتن رای نديد، رای نديد....حالا ميگن به همت رای ندادن شما "این پاسداره" اومده رو کار و کار جمهوری اسلامی تمومه...آخه هيچ نمی گن چه جوری؟ قراره پاسداره انقلاب کنه؟ قراره پاسداره بياد شما ها بريد ایران انقلاب کنيد؟ قراره مردم در ایران انقلاب کنند؟» مهوش خانم از اتاق بند اندازی داد می زد که «اینها همه کار خود رفسنجانیه...تقلب کرده که این پاسداره بياد رو کار خودش همه رای ها رو بگيره بگه من هم مثل خاتمی محبوبم.» شهلا خانم هم ميگفت: «آخه مگه رفسنجانی خره...بابا خودش هم ميگن از این پاسداره می ترسه...رفسنجانی دزد هست ولی دزد از قاتل می ترسه!» خلاصه شهلا خانم نگران بود که " این پاسداره" که بياد رو کار نذاره شهلا خانم بر گرده ایران. آخر شهلا خانم در همه روزنامه های شهر تبليغ می کنه و همه شهر می شناسندش و می دانند سلمانی داره. شهلا خانم نگران بود، مي گفت اینها که مي گند جمهوری اسلامی قراره بره چرا هيچ نمی گند چه جوری که آخر حساب کار دست ما بياد. شهلا خانم نگران خانواده اش در ایران هم بود، می گفت که «"این پاسداره" می خواد حسابی بگير بگير کنه ...والّله مردم ما هم الان حال انقلاب کردن ندارند...اینها (تلوزيون ها لوس آنجلسی) هم دلشان خوش است.» مهوش خانم هم همچنان معتقد بود که اینها همه اش زير سر رفسنجانی است و از لج رفسنجانی هم که شده مردم بايد به "همين پاسداره" رای بدهند تا بوش به ایران حمله کند و ما خلاص شيم. بنده هم که البته زير فشار درد ناشی از سيبيل زدايی داشتم می مردم، تصميم گرفتم در این گفتمان شرکت نکنم. شب که مقاله دکتر ميرفطروس را خواندم ياد گفتمان بند و ابرويی مان افتادم. بعد هی بگوييد روشنفکران ما از مردم دورند
--------------------------------------------
يک آقای مهربانی يک نقد کوتاه به این مقاله ميرفطروس نوشته و به ایميل ليست آگورا فرستاده که من بدون ذکر نام (چون حوصله اجازه گرفتن ندارم!) اینجا پستش می کنم! خلاصه اش اینکه آقای ميرفطروس فقط نوک دماغ شان را می بينند و معمولا برای اینکه نفع شخصی شان در برندازی جمهوری اسلامی است...سعی می کنند که چهره مخلاف واقعيت های جامعه ما را به جامعه بين الملل ارائه کنند. و خلاصه آقای ميرفطروس بسی حزب باد هستند و در کل نوعی گفتمانشان طوری طراحی شده که همراه و همگام با همه نيروهای اپوزيسيون از چپ ها تا سلطنت طلب ها باشد. آقای ميرفطروس همانند مجاهدين افراطی وجود فرايند اصلاحات را در ایران ناديده می گيرند چرا که اصولا چنين فرايند براندازی جمهورد اسلامی را به تعويق می اندازد. در واقع رياست جمهوری احمدی نژاد برای آقای ميرفطروس باعث خوشحالی و خوشنودی است، چرا که همانطور که خودشان اعلام می کنند این امر پايان جمهوری اسلامی است! با این تفاسير من تعجب می کنم که چرا ميرفطروس بجای تحريم نمی رود به احمدی نژاد رای دهد؟
این هم نقد دوست مهربان آگورايی ما

I fully agree with Yaser’s criticism of Ali Mirfetrous. The latter's inability to critically examine the Iranian situation has often led him to present a distorted version of events. His concern with the election boycott is primarily self serving , lest that political dissidents of his varieties abroad might be relegated to the realm of oblivion. He could therefore ally himself with any political trend, ranging from Cherikha-i Fedaee Khalq to Dariush Homayoun, much in response to the fulfillment of his political dream. He also wouldn't want any reform movement taking shape in Iran, as this would invariably undermine the raison d'être of his political and intellectual mandate. Just like Mojahedin-i Khalq who show anxiety over reform movement, and hence deny its existence, Mirfetrous too seems to prefer the prevalence of hard-liners over reformers. His reference to the presidency of Ahmadinejad and a possible US invasion of Iran - a contradiction to which Yaser Kerachian has rightly alluded - is geared towards this end. It indicates that such individuals wish, though somewhat unconsciously, for outside intervention, since this is the only mechanism of politically empowering those who have no social basis whatsoever. They would rather satisfy their megalomania by intellectually assisting an  intervening power than appreciating the social dynamism of Iranian society that could gradually bring about an improvement in the life and status of the whole Iranian people.
ماجرای سفيری که دروغ نگفت
بيشتر ماجراهای رای دادن اتاوا را از خستگی سانسور کردم. اولا سفير ريشش خيلی کم بود، تا حدی که می شد گفت ته ريش بسيار سکسی دارد. ما که سفير را ديديم يقه اش را گرفتم که ببم جان اینهمه جمعيت در تورنتو شما چرا صندوق رای را نمی آوری تورنتو که ما دوازده ساعت رانندگی نکنيم بياييم اینجا (بگذريم که رای ها اصلا حساب هم نشد!). سفير هم قسم و آيه که به خدا ما می خواستيم صندوق بياوريم ولی دولت کانادا نگذاشت. ما هم همگی يک نگاه «بر پدر هرچی مامور دروغگوی جمهوری اسلامی» به سفير انداختيم و به بحث و جدل ادامه داديم. خلاصه بنده ديروز موفق شدم با دسک ایران در وزارت خارجه کانادا صحبت کنم و خلاصه خيلی با اعتماد به نفس گفتم که این سفير دروغگوی ما می گويد که از شما مجوز می خواسته شما نداديد؟ طرف هم که اصولا مامور مجوز دادن نبود کمی برای ما تاقچه-بالا گذاشت که شما که می دانيد روابط با ایران محدود هست و این حرفها! من هم عقده هات روانی ناشی از زورگويی کارمندان دولتی ایران را سر مرد فرانسوی دسک ایران آوردم. کلی سرش هوار کشيدم که بنده به عنوان يک کانادايی-ایرانی حق دارم که در فرايند دموکراسی (زرشک) در کشورم شرکت کنم و شما بايد این حق من را محيا کنيد و يدا ...يدا..يدا... خلاصه طرف گفت بدبخت عقده ای من اصلا مسول مجوز دادن نيستم بيا به این تلفن زنگ بزن. مسول مجوز رفته بود مرخصی (دور از جون مشکلات ایران)، ظاهرا کانادا برای اینک مجوز رای گيری بدهد کمی خاک ایران لازم دارد که آن هم فقط در اتاوا يافت می شود. بنده هنوز نفهميدم که این اسرايیلی ها برای هر انتخابات در و پيتی شان چه جوری صندوق می آورند در دانشگاه! من که قصد دارم این قضيه را دنبال کنم چون حوصله ندارم که این مامور های کانادايی هم ادای کارمندهای دولتی ایران را در بياورند. اما وسط این همه دعوا ظاهرا سفير بدبخت جمهوری اسلامی در کانادا بسيار راست گو هست و ایراد کمبود صندوق از جانب کانادايی هاست. بنده که شخصا بايد به اتاوا بروم و به "پاسداره" رای ندهم، خلاصه وعده ما این جمعه اتاوا. اگر مايل هستيد به کاروان ما که به این مردک متحجر رای نمی دهيم بپيونديد به من ایميل بزنيد. البته دروغ چرا هنوز صندوق ها و اوراق رای گيری به دست سفارت خانه نرسيده و اصلا ممکن است کل ماجرا منتفی باشد که در این صورت بنده دارم می روم ديترويت رای به احمدی نژاد ندهم
به دليل بازگشت اديتور عزيز از ایران بنده این چند روز بی خيال هر کاری بودم و همراه با مادر گرامی بهترين سوغات دنيا که همان خاله زنکی های دسته اول می باشد را مرور می کرديم.، بعد از چند شب زاغ سياه خانواده گرامی را چوب زدن من و اديتور گرامی به این نتيجه رسيديم که جميع خانواده که زير خط فقر زندگی می کنند يکی از يکی باحال تر و با صفاتر و پولدار ها بسيار بدبخت و بيچاره اند. در ضمن ازدواج همه هم ناموفق بوده و در نتيجه من کارم درست است که مخالف ازدواجم (ترجمه: کسی من را نمی گيرد). الهی قربون این ننه ام بروم، من هر کاری می کنم الکی تاييدش می کند به شرط اینکه ناموسی و بی تربيتی نباشد
در ضمن ببخشيد که جواب نظرات را نداده ام، مخصوصا از سميرا معذرت می خواهم...سر فرصت حسابت را خواهم رسيد

من رای می دهم دو دو دو دو....با شرمندگی
تو رای می دهی دو دو دو دو....با حماقت
ما رای می دهيم دو دو دو دو....با شرمندگی از حماقت
ديروز با بدبختی رفتيم اتاوا رای بديم. دم در کمونيست کارگری ها، سلطنت طلب ها، مجاهدين، و طرفداران وبلاگ نيک آهنگ اعتلاف کرده بودند بر عليه رای دهندگان. فحش و فضيحت بود که از طريق بلندگوی تحريميان بر سر ما نازل می شد. يکی از هم دانشکده ای های
بی ناموس ما هم تيریبون را گرفته بود اسامی ما را لو می داد. خلاصه اینکه کل شعار های اپوزيسون به نازلی برو گمشو، و ياسر برو گمشو خلاصه می شد. بگذريم که استفاده ابزاری-سياسی از بدن زنان هم می شد و شعار های "با روسری-بی روسری خاک تو سری " نيز از سر زبان تحريميان نمی افتاد و خلاصه در همه صحنه های سياسی فقط زنان هستند که فحش می خورنند، مردان هم که خوب مردند! حال و هوای اتوبوس هم بسيار غم انگيز، اما پر هيجان بود. لحظه به لحظه به ایران و نیک آهنگ خیانتکار و علیرضا حقیفی زنگ می زديم و در کمال ناباوری نتايج را بررسی مي کرديم. اول می گفتيم معين دور اول تمام می کند مي رود پی کارش. بعد گفتيم، معين و هاشمی بروند دور دوم معين ريس جمهور ميشود می رود پی کارش. بعد گفتيم حالا کروبی هم خيلی بد نيست، لات هست، جلوی راست ها را مي گيرد. نزديک بود که خوبی های احمدی نژداد را توجيه کنيم که ديگر هم بغ کرده بودند و حيران بودند که چه شد؟ ياسر که بنده خدا اصلا اعصاب نداشت. پرهام از مردم باج می گرفت، آخر "لره" و معلوم شده بود بقيه ملت ایران هم کم لر نيستند که با پنجاه هزار تومان وعده این همه رای می دهند. من، بهداد، آزاد، و سايرين هم تا آخرين لحظه در حال صادر کردن تحليل چی شد خراب شد بوديم. خلاصه اینکه ما ديروز با حضور چشمگير خود در انتخابات مشت محکمی بر دهان خودمان زديم. این طور هم که بوش می آيد هفته ديگر بايد برويم اتاوا و جام زهر را بنوشيم و به اکبر آقا رای بدهيم. تحريميان عزيز هم خواهش می کنم جمعيا خفه شويد، که با این مشارکت دور اول واقعا بگذاريد در کوزه آبش را بخوريد. نتايج حاصله از این انتخابات

وقتی مردم نان نداشته باشند می شود حکايت مفتش برادران کارمازوف و تئوري های مربوطه که مردم خرند و از دست هرکه نان بگيرد به دنبالش می روند. ظاهرا در مورد مملکت ما وعده نان کافی است
وبلاگستان فارسی جماعتی هستند که از مردم به دورند و اگر می خواهيد از این به بعد حکم در مورد وضعيت ایران صادر کنيد حتما با بقال، نانوا، سبزی فروش، و راننده های تاکسی مشورت کنيد
افاضات شخص بنده در مورد مسائل مربوط به ایران فاقد ارزش می باشد. بنده از این به بعد تنها از تئوری حکومت هردنبيل قراردادی
آقا هما کاتوزيان استفاده خواهم کرد. مملکت ما هردنبيل هست و مردم هميشه با دولت چپند، هر چه می خواهد باشد. در نتيجه هر هشت سال يک بار با دولت فعلی قهر می کنند و به گزينه جديد رو می آورند. خوبيش این هست که خيلی هم گزينه ندارند و تاريخ هم مدام تکرار می شود. به عنوان مثال مقايسه بفرماييد مير حسين موسوی را با احمدی نژاد
بی خود بحث نکنيد، نگفتم که من هيچی حاليم نيست؟


moeen22
Originally uploaded by sibiltala.

فقط معین

به‌ شرطی که هيچ‌ کس به‌خود حقِ سکون ندهد. ما بايد کار کنيم و بنويسيم و درس بخوانيم و گوش ‌بدهيم و فکر کنيم و حرف بزنيم، ولی حقِ سکون نداريم



Originally uploaded by sibiltala.

هايکو
دختری خيکی در تلوزيون سکس سکس می کند
ماده سگی زوزه مي کشد
آبروی ملی می رود


خاطره
سال اول دانشگاه رشته زيست شناسی انسانی....
خوابگاه های دانشگاه ويکتوريا همه مختلط هست. خانه ما از دانشگاه دور است ولی بابام راضی نيست من با دو پسر ديگر در بهترين خوابگاه دانشگاه همخانه باشم. مادرم راضی اش مي کند. بنده با پسران همخانه می شوم، آب هم از آب تکان نمی خورد


خاطره
پانزده سالگی، اولين عشق نوجوانی
آقای بهشتيان می خواهد همه دوستان ارکستر را به چمخاله ببرد. همه پدر مادر ها اجازه داده اند. مادر من نگران هست که من با پسر ها کار های بدبد بکنم، خودش هم با من به مسافر می آيد. مادرم می گويد که پدرم خبر ندارد ما چه کار بی ناموسی می کنيم...من باور می کنم


خاطره
پانزده سالگی
اولين طعم بوسه را می چشم. بوسه ای که ساعت ها ادامه دارد. تا چند روز خود را در اتاقم حبس می کنم چون مطمئن هستم پدر و مادرم از حالت دور لب هايم خواهند فهميد من چه بی ناموسم

خاطره
سال دوم دانشگاه
با بهار جلسه تبعيض جنسی در خانواده های ایرانی را راه می اندازيم. کلی متخصص دعوت کرده ایم. خودمان هم جلسه را اداره ميکنم. صحبت بکارت می شود. بنده با خونسردی کامل راجع به تجربه شخصی خودم صحبت می کنم. در پايان برنامه پدر دوستم، به پدر آنيکی دوستم می گويد که باورم نمی شود که این دختر پر روی وقيح رفته است آن بالا راجع به ...(حتی نمی تواند کلمه را به زبان بياورد) بلند بلند داد می زند. دوستانم ديگر دوستانم نيستند


خاطره
همان دوستم که پدرش مرا وقيح می دانست، ناراحت است. خانه اش با دانشگاه فرسنگ ها فاصله دارد. راه دو ساعتی خانه تا دانشگاه را در روز چهار ساعت می پيمايد. نمراتش خراب است، افسرده است، و به دستور پدرش ديگر دوست من نيست


خاطره
من يک فمنيست هستم. ازدواج به سبک ایرانی احمقانه است. آدم تا با کسی زندگی نکند، نخواهد فهميد که می تواند زندگی خوبی داشته باشد يا خير. من می خواهم با عشقم زندگی کنم. ازدواج هم نمی کنم. مگر من بايد از تمام دنيا برای يک لقمه زندگی اجازه و مشروعيت بگيرم؟


خاطره
بيست و شش ساله ام. چهار سال هست که با همسرم (نه شوهرم) زندگی می کنم. پدرم نمی داند، ياکه قرار است که نداند. همه می دانند. خودم به همه گفته ام


خاطره
همسرم، می گويد که لازم نيست زندگی ات را همه جا جار بزنی. همسرم ناراحت است. باهم خوشحال نيستيم. ولی تکليف فمنيست بازی چه؟ من می خواهم به همه ثابت کنم که راه درست زندگی همين است که من مي کنم! پس وانمود می کنم که خوشحالم


خاطره
به پدرم زنگ می زنم. از او می پرسم که چرا انقدر از من دور است؟ می پرسم که خودش خواسته که نداند، يا که صلاح بوده که نداند. می گويد که مي خواهد بداند، ولی قول نمی دهد که ناراحت نشود. می دانم که ناراحت خواهد شد


خاطره
در پای ياهو مسنجر به من مي گويد که تو تنها خواهی ماند. می گويد که زنهای ایرانی به تو اعتماد نخواهند کرد. آزادی جنسی تو خطرناک است، زنها می ترسند که شوهر ایشان را بدزدی


خاطره
بيست و دو سال دارم. گذرنامه ام مهر يک بار خروج از ایران می خواهد. به اداره گذرنامه می روم. مامور، پيرزنی را که به زور راه می رود به درب زنانه که 15 دقيقه پياده روی از درب اصلی است هدايت می کند. عصبانی ام. با مامور دعوا می کنم. سر از دفتر يک آدم مهم در می آورم. من داد ميزنم، او هوار ميکشد که حجابت را درست کن. مادرم خدا را شکر می کند که من در ایران زندگی نمی کنم


خاطره
همسرم رفت


خاطره
همان دوست ياهو مسنجری، به من مي گويد که ديشب در مهمانی همه می گفتند که مردم شهر منتظرند همسرم برود، بيايند جايش بنشينند. به او می گويم که پس کجا هستند؟ بگو بيايند؟ خبری نيست؟


خاطره
جلسه گذاشته ام راجع به جنسيت زنان ایرانی در کانادا و مشکلاتشان. خيلی شلوغ است. هيچکس از سکس سخن نمی گويد. جنسيت زنان را به هر در و پيکری که بخواهی وصل می شود غير از خود سکس


خاطره
پانزده سال دارم مادر بزرگ یک زن شیر زن و مادر چند مرد کله گنده می گويد، دوازده ساله که بوده شوهر سی و خرده ای ساله اش در حجله به قدری ترسناک بوده که هرگز از رابطه جنسی لذت نبرده است. به من وصيت می کند که حواسم باشد


خاطره
می خواهد راجع به مشکلات جنسی زنان ایرانی در کانادا فيلم بسازد. نمی تواند، کسی حاضر نيست همکاری کند


خاطره
در تلوزيون سکس، سکس، می کنم. فحشش را هم می خورم


خاطره
پدرم به مادرم می گويد اگر آن روز که این دختر می خواست با پسران همخانه شود به حرف من گوش می دادی، این دختر الان وضعش خيلی بهتر بود


خاطره
در کنار دريا راه می رويم، دوستی ليوان نوشابه دوست پسرش را نگاه داشته از فاصله مجاز با نی به او نوشابه می خوراند


هايکو
صدای موج می آيد
دختر به بهانه نوشابه ای به پسر نزديک می شود
دخترک خوشبخت است
من ليوان نوشابه را پس می زنم


حاشيه
این ها همه واقعيت های زندگی من است. من الان حوصله مطلب تحليلی نوشتن ندارم. بعدا می نويسم. فعلا وبلاگ نيک آهنگ و سيما را بخوانيد

يدالّله معروف به هدر، وارد ایران می شود. فعلا در وبلاگ انگليسی اش توضيح (لو) داده است که چرا می خواهد به ایران برود. يدی جان می گويد که دلش برای وطن لک زده و با توجه به ک ک های زيادی که خورده مسافرتش به ایران شديدا ريسکی است.اما يد الّله چون شير ژيان به ایران می رود که برای ما عکس و گزارش تهييه کند. از آنجايی که يدی ابولبلاگ تمام وقت هست و پول هم ندارد، درخواست کمک مالی کرده. بنده در این زمينه چند پيشنهاد و کمی اعتراض دارم
اول از همه به يدی جان پيشنهاد می دهم که
کاپشن آديداس سبز رنگ دست دومش معروف به دختر ربا (چيک مگنت) را نپوشد. يدی جان، اگر خاطرت باشد این کاپشن آديداس ها را بيشتر تن معتاد های پشيمان تلوزيونی، سيگار فروش ها، و دست فروش های آلو سیاه فروش مدارس می شد ديد. واقعا خوبيت ندارد شما با این تيپ وارد تهران شويد
اعتراض هم دارم. آخر من چه ام از این يدالّله کم تر است؟
وبلاگ ندارم، که دارم
رسانه های دشمن با من مصاحبه نمی کنند، که می کنند.
آخرين مصاحبه را فردا شب ببينيد
تورنتو زندگی نمی کنم، که می کنم
از همه مهم تر بابام پولدار نيست (نه البته به پولداری بابا يدی)، که هست
آز آنجا که بنده هيچ چيز از يدی جان کم ندارم، کمک های مالی خود را به من به همان
صندوق همت عالی يدی واريز کنيد. لطفا ذکر بفرماييد که این کمک ها به نازلی است و کپی رسيد خود را برای من ایميل کنيد که بعدا بتوانم خر يدی-بازاری را با این سند و سفته ها بگيرم
در پايان چند درخواست نيز از سرورم قاضی مرتضوی دارم
جناب مرتضوی، تابستانی نيست که ما ایرانيان تورنتو به لطف شما بی کار باشيم. هر سال يا برای 18 تير بايد فعاليت مي کرديم، يا که روزنامه ها را می بستيد ما تظاهرات آزادی بيان راه می انداختيم. چند وقت پيش هم لطف کرديد زهرا کاظمی را به طور تصادفی به قتل رسانديد، باز هم ما اینجا اعتراض کرديم. حالا بی زحمت این يدالّله معروف به حسين درخشان را هم بگيريد، ما این تابستان ناجور بی کاريم و هوس تظاهرات کرده ایم. در نهايت قاضی مرتضوی عزيز، از تو دلگير می شوم اگر حسين را بگيری،
من را نگيری

چهار-پنج ساله که بودم، هوا که گرم می شد و دسترسی به استخر که نداشتيم، پدر بزرگم بابو مثل هميشه به درد می خورد. دو تا تشت آبی سه تا بشکه فلزی و يک شلنگ آب می خواست که برايم استخر بسازد. امروز که در هوای سی-دو درجه ای تورونتو داشتم هلاک می شدم، فقط ياد استخر بابو بودم و اینکه چه کيفی می داد



Originally uploaded by sibiltala.

چه اتفاق هايی ميافته! آدم دلش می خواد ایران باشه این ها رو ببينه با چشم خودش. زنها مي روند فوتبال تماشا ميکنند، به نقض حقوق شان در قانون اساسی اعتراض می کنند. بابا من دارم بر می گردم ایران. اگر مايليد از این حرکت زنان ایرانی حمايت کنيد این پتيشن را امضا کنيد

کاروان حاميان معين
اگر مايليد با ما به اتاوا بياييد و رای بدهيد به من يا ياسر ایميل بزنيد. اتوبوس خيلی جا ندارد...زودتر اقدام کنيد. خرج رفت و برگشت از تورنتو به اتاوا هم حدود $20 می شود
ما داریم یک اتوبوس کرایه می‌کنیم تا جمعه‌ی هفته‌ی آینده از تورنتو به اتاوا برویم و رای بدهیم. صبح راه می‌افتیم و آخر شب برمی‌گردیم. اگر شما هم می‌خواهید با اتوبوس ما بیایید هر چه سریع‌تر به من ایمیل بزنید. ضمنا با پاسپورت هم می‌توانید رای دهید. داشتن شناس‌نامه لازم نیست. بشتابید که تعداد صندلی‌های اتوبوس نامتناهی نیست

جنگ خدا و خورشيد
الان داشتم عکس های پويان طباطبايی را از جشن و سرور ایرانی های شمال شهر تورنتو برای پيروزی تيم ملی می ديدم، ياد این معضل پرچم افتادم. در این شهر خوب من پيدا کردن پرچم جمهوری اسلامی ایران کاری است بسی دشوار. پنداری تمام پرچم فروش های شهر در دوران قبل از انقلاب به سر می برند. هفت سال پيش که تيم ملی ایران برای بازی با تيم ملی کانادا به تورنتو آمده بود بنده برای اولين بار، بار سياسی پرچم-بازی را درک کردم. من که از يک خانم روسری به سر و يک آقا نميچه حزب الّله ای پرچم جمهوری اسلامی ایران را خريدم تا اواخر بازی از ساير تماشاچيان فحش می خوردم. برادر کوچکم نمی فهميد که من چرا پرچم کاغذی الّله دار را با پرچم پارچه ای شير و خورشيد دارش عوض نمی کنم. راستش آنروز خودم هم نمی فهميدم. از روی احساسم پرچم مورد علاقه ام را انتخاب کردم. شايد برای اینکه در کتاب اجتماعی ام چند صفحه ای راجع به پرچمم الله دار خوانده بودم. شايد برای اینکه پرچم الّله دار را از اولين روز زندگی ام ديده بودم. شايد برای اینکه در قطعه شهدا خبری از شير و خورشيد نبود. امروز هم اگر حق انتخاب داشته باشم، پرچم رسمی کشورم را انتخاب مي کنم. همان که الّله دارد نه آنکه شير و خورشيد دارد
بعضی ها می گويند که شير و خورشيد سمبل ملی ایرانی بوده است. چرا که قديمی است و شير قوی است و خورشيد نورانی و هرکدام فلسفه ناسيوناليستی عجيب و غريب خودش را دارد. اصلا شير خورشيد پرچم ملی، الّله دارش پرچم رسمی-حکومتی. من رسمی اش را می پسندم، فلسفه و تاريخ شير و خورشيدش به جای خود بنده مي خواهم پرچم رسمی کشورم را هوا کنم. حالا جرأت داريد در این تورنتو پرچم بدون مارک (چه الّله ، چه طاغوت) هوا کنيد. دوستان ملی-طاغوتی پوست از کله تان می کنند. من و بهمن روزی با پرچم بی مارک در حال شلوغ-پلوغ بودم که این آقای کچل این عکس نزديک بود با دستان خودش ما را خفه کند. خدا را هزار مرتبه شکر کرديم که پرچم الّله دار در شهر يافت می نشود، چون اگر الّله داشتيم الان مرده بوديم
منظور اینکه همين که پايت را از ایران بيرون می گذاری انگاری حکم اوپزيسيون جمهوری اسلامی بودنت را هم امضأ می کنی. دوستان ایرانی-فرنگی جوری رفتار می کنند که اگر در افرنگ بسر می بری و برانداز نيستی، اصلا آدم نيستی. غير از امسال آتش چهارشنبه سوری مان را که هميشه مهمان مريم رجوی هستيم. برای از روی آتش پريدن محکوميم که سخنرانی های مزخرف مريم خانم را وسط موسيقی متن "چه خوشگل شدی امشب" بشنويم. اضافه بر این هميشه خطر این وجود دارد که ما را به درون آتش بياندازند و به جامعه بين الملی بگويند که هواداران ما در تورونتو خود سوزی کردند. پرچم جشن و سرور ملی را هم مديون آقای خلج (همين آقا کچله) از دوستان خشمی (خدا، شاه، ميهن) هستيم. من نمي دانم این سفارت جمهوری اسلامی در اتاوا چه غلطی می کند. ما که هر روز فحش می خوريم که سفارتی هستيم و بورسيه جمهوری اسلامی. شما لااقل برای ما پرچم الّله دار بفرستيد
بنده به براندازی جمهوری اسلامی ایران اعتقاد ندارم. من بچه انقلابم، و پرچمم الّله دارد. بنده به سکولاريزم اعتقاد دارم و اميدوارم که آرزوی دولت تا-آنجايی-که-می شود-سکولار را با خود به گور نبرم. اما فعلا تا اطلاع ثانوی پرچمم الّله دارد. می شود مملکتی با پرچم الّله دار سکولار شود؟


من به این شير زنان روسری سفيد افتخار می کنم
سپاس از مرد مو دراز و ريش بزی، مرد شيوا، مرغ ماهی خوار

از آنجايی که به نظر من زندگی خصوصی شاعران و نويسندگان تا جايی که در آثارشان منعکس شده عمومی است. و از آنجا که آنچه عمومی است بيانش اخلاقی است. و از آنجه که فيلسوف بزرگ آروين گفت " من اخلاق دوست ندارم!" و از آنجا که فروغ با ابراهيم گلستان عشق بازی کرد و شعر نوشت . و از آنجا که آيدا از عشق فراوان من به براهنی خبر دار بود. و از آنجا که شيوا ارسطويی هم به براهنی عشق می ورزيد. و از آنجا که شيوا ارسطويی در مقدمه کتاب "نسخه اول" می نويسد که بی خود دنبال شخصيت واقعی در این داستان نگرديد. و از آنجايی که شيوا ارسطويی منظورش این هست که تا آنجا که می توانيد دنبال شخصيت واقعی بگرديد- به نظر من هيچکس براهنی را به این زيبايی توصيف نکرده است
به دوستان عزيزم در کانون سپاس توصيه می کنم که قسمت هايی از رمان "نسخه اول" شيوا ارسطويی را برای حسن ختام و المان-مالی هرچه بيشتر در سپاسيدن از دکتر براهنی بخوانند

تخم چشم جن
مرد گنده ريش بزی من را ياد پدر می انداخت. شايد برای اینکه زياد کتاب خوانده بود و هرچه در کتاب خانه پدر بود می دانست. ولی از آنها يک طور ديگر حرف می زد. انگار همه ای کتاب های دنيا را وارونه گرفته بود دستش و خوانده بود. غلط نکنم يک تخم چشم مصنوعی هم داشت. تخم چشم جن بود. همه با او بد بودند. من هم از اول با او بد نبودم. هيچکس از اول با او بد نبود. آن تخم چشم را که می ديدند و می فهميدند، بد می شدند
پاراگراف بالا خلاصه ای از کتاب "نسخه اول" نوشته شيوا ارسطويی است ص 162-163

بهترين سوغاتی های دنيا يک انگشتر يک ريالی، يک کتابچه ماهور، يک کتاب "نسخه اول"، ماست چيکيده گوسفندی از شوشتر، دلمه برگ دست پخت شير زن مادر زن ترک. الهی من قربونت برم آيدا جونم

moeen
Originally uploaded by sibiltala.

من رای می دهم دو دو دو دو
تو رای می دهی دو دو دو دو
ما رای می دهيم دو دو دو دو


مادر، پدر، و مامبوی گرامی
از شما خواهش می کنم که به معين رای دهيد


ملت شهيد پرور
من شديدا آنفولانزا گرفته ام. آمدم به کمک بهمن بشتابم، خودم هم بيمار شده ام -چه بيماری ! تنها وصيتم این هست که به
وبلاگ سيما شاخساری رويد و پتيشنی را که بر علیه حمله آمریکا به ایران نوشته شده تا که به کوميسين امنيت و همکاری در اروپا فرستاده شود را امضا کنيد. خواهش می کنم این کار را هرچه سريعتر انجام دهيد چون تنها يک روز باقی است. این تنها وصيت من است. اجرتان با حضرت حق

برای ماتیک و چادر
بانو امشاسپندان لااقل این کامنت هاشو باز نمی ذاره که اگه آدم لجش گرفت بتونه بهش چهارتا دری وری بگه. فرناز جان لجم را در آوردی. می خواهم بهت از خواص حاج خانم بگم...همون حاج خانم که چلاق چلاق راه ميره و هر جا ميره صندليش را هم مي بره چون بد تر از خودم عاشق غذاست و پاهای نحيفش تحمل وزن سنگينش را ندارند. کدوم حاج خانم؟ آره حاج خانم طالقانی! همون که ديدی پقی زدی زير خنده. خواهش می کنم به دل نگير من کلا طرفدارتم. ولی آخه حاج خانم اون موقعی که تو نميدونستی فمنيست را با چه ف ای مي نويسند هر سال بعد از انقلاب برای رياست جمهوری خودش را کانديد کرده. حالا بابای حاج خانم آخوند بوده بابای شما رو نمی دونم. منظورم این هست که پراگماتيسم هم بعضی اوقات چيز خوبی هست. عزيز دل من خانم مهر انگيز کار "خشونت عليه زنان" را مي نويسد خانم طالقانی پدر مردی که زنش را کتک بزند را در مي آورد. من نمي خواهم ارزش گذاری کنم ولی کارهايی که حاج خانم برای جنبش زنان در ایران کرده قابل تحسين هستند کارهای خانم کار هم. حالا کار حاج خانم فمينيسم اسلامی هردنبيلی هست مال نوشين خانم ورژن سکولارش. جامعه زنان انقلاب اسلامی را که خانم طالقانی بنيان گذارش بود و هر روز و هر هفته برای مقامات جمهوری اسلامی بیانیه و پيام و تهديد ميفرستاد يادت نره. نامه های جامعه زنان با "هوالحق" و آيه های از قرآن آغاز می شد. مرد های جمهوری اسلامی زبان من و تو رو بهتر می فهمند يا زبان حاج خانم را؟ خانم طالقانی نامه می دهد به مسئولين کشور همان هايی که خانم کولايی را برای زن بودن به صدا و سيما راه نمی دهند و برايشان این آيه را مي نويسد

يا ايها الناس اتقوا ربکم خلقکم من نفس واحده و خلق منها واحده و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا کثيراً و نسأ و اتقوا الّله الذی تسائلون به و الارحام ان الّله کان عليکم رقيباً

معنی
هان ای مردم پروا گيريد پروردگارتان را همانکه شما را از يک نفس واحد (تک سلول) آفريد. و حال از آن دو مردان و زنان بسياری بپراکند، و پروا گيريد خدائی را که به ياد او يکديگر را می پرستيد و خويشان وابسته زا، بيگمان خدا بر شما بس ناظر است

امشاسپندان جان ممکن هست شما به خدای خانم طالقانی اعتقاد نداشته باشی، من هم ندارم، ولی این از ارزش زحمات که این زن برای زنان مسلمان ایرانی کشيده نمی کاهه. ممکن هست که خانم طالقانی هيچ کاری از پيش نبرده باشه و يک مشت کارهای سمبليک الکی کرده باشه ولی يادت نره اون دسته از زنانی که فمينيست هات سکولار باهاشون هيچ ارتباطی ندارند به حاج خانم احترام می گذارند و قبولش دارند. مقايسه حاج خانم با نوشين احمدی خراسانی و ارزش گذاری این وسط اصلا کار بی خودی هست. در جامعه عجيب و غريب ایرانی ما هم نوشين را می خواهيم هم حاج خانم را. من نمی گم که حاج خانم را نقد نکن. نقدش کن، حالش را هم بگير....ولی بالا غيرت زنونگی به ريشش نخند
دقت کرده ايد تا کسی در زندگی تان وارد مي شود با سرعت هرچه تمام سعی می کند که شما را عوض کند. گويی مردم برای عاشقی اول تصميم مي گیرند که يکی معشوق بيابند و سپس از او معشوقی بسازند دم ساز شخص شخیص خودشان. حالا سرکار خانم ژوليت بينوش را تصور کنيد که در يکی موزه هنرهای زيبا با آقای ژان رينو نگهبان موزه آشنا شده و عشق و عاشقی از سر مي گيرد. ژان رينو که يک نهیليست تمام عیار است در دام عشق ژوليت بينوش يک مجسه سازی که هنوز به هنر مسؤل اعتقاد دارد می افتد. ژوليت بينوش به خاطر عقاید هنری کهنه شده اش در يک مجله مد مشغول به کار است. ژوليت که در دام عشق نهيليستی ژان رينو افتاده سعی می کند که سر و وضع او را عوض کند تا که بتواند ژان نگهبان موزه را با خود به مهمانی های هنری پاريس ببرد. عشق ژان را زنده کرده و او هر روز از نهيليسم فاصله می گيرد. ژوليت که مشغول کار کردن روی يک پروژه هنری است در روز افتتاح نمايشگاهش ميزان عشق خود را به ژان ثابت می کند. این ها را داشته باشيد و حالا فيلم "شمايل " را ببينيد. من از این فيلنامه آقا نيل لابيوت خيلی خوشم آمد....عالی بود، ولی از بازی ها اصلا خوشم نيامد. حتما فيلم را ببينيد ولی با بازی ژوليت بينوش و ژان ...کمی خلاقيت داشته باشيد و تصورشان کنيد
اگر نمی خواهيد فيلم را ببينيد بگويد تا پايان عجيب و غريب فيلم را براي شما پست برقی کنم
---------------------

من دلم نمی آيد پايان فيل رو لو ندهم....پس الان لو مي دهم
خطر لو دادن موجود است اگر مي خواهيد فيلم را ببينيد از این به بعد نخوانيد...با فانت ريز مينويسم
ژوليت بينوش که منتظر است که به دوستان هنری خود نو آوری مجسمه سازيش را نشان دهد، در روز نمايشگاه ژان رينو را به عنوان اثر هنری خود معرفی می کند. ژوليت که ژان را يک اثر هنری پست مدرن می داند به همگان ثابت مي کند که ژوليت به عنوان يک هنرمد توانسته از ژان مجسمه ای بسازد متفاوت. او عکس ژان را قبل و بعد از آشنايی با ژوليت به تماشا ميگذارد و به همگان مي گويد که اخلاقيات نهيليستی ژان بعد از آشنايی با ژوليت تغيير کرده و او اکنون به مد لباس علاقه مند است. ژوليت جايزه بهترين هنرمند نوين سال را می گيرد و ژان خود را می کشد. این پايان فيلم نازلی با بازی ژوليت و ژان هست، فيلم ليبوت پايانش بسی مزخرف بود

سخنرانی علی اکبر موسی خويينی
که مهندس است و اصلا در کار رابطه حوزه با دانشگاه نيست و ممکن است آخوندها را دوست داشته باشد اما آخوند نيست! را از دست ندهيد
The Iranian Association at University of Toronto (IAUT) hosts
Mr. Ali Akbar Mousavi Khoeini
Reformist member of the Tahkim Vahdat in the sixth Parliament (Majlis e Sheshom) who was barred from running in the seventh Parliamentary race.
title:
"Presidential Election, Iranian Democracy and our Responsiblities."
Please note the unusual time and location.
Location: Room no. 1050, Earth Sciences Building, 25 Willcocks Street ( access the auditorium from Huron street and then via the court yard-called Bancroft Ave). You can also see the map at:http://www.osm.utoronto.ca/map
Time: Saturday, June 4th, 2005,
5:30 PM to 7:30 PM.
Tickets: $4 for members, $5 for non-memebrs.
در ضمن برگزارکنندگان شديدا به پيسی خورده اند. آقای مهندس علی اکبر موسوی خویینی را دعوت کرده اند تورنتو برای سخنرانی ولی پول کم آورده اند ناجور. خلاصه شما اگه به این سخنرانی نيایيد من وبرگزارکنندگان نمی توانيم باهم سفر اروپا رویم.خواهش می کنم که به سخنرانی این شنبه تشريف بياوريد و يک پنج دلار ناقابل پول بيلط بدهيد
برای اطلاعات بيشتر وبلاگ خود خالی بندش را بخوانيد

امروز روزنامه کاغذی/اینترنتی گلوب اند ميل (دنيا و چاپار) که يکی از بهترين روزنامه های تورنتو هست و عضويتش هم نسبتا گران هست مفت و مجانی برای عموم روی سايت اینترنتی روزنامه مجود می باشد. اتفاقی که افتاده این هست که ديشب يک عده از کارگران چاپخانه گلوب دست به اعتراض زدند و در نتيجه امروز عده ای از ساکنين انتاريو بدون روزنامه قهوه صبح شان را ميل کرده اند. برای همين امروز ورود همه به وب سايت گلوب آزاد است. از این فرصت طلايی استفاده کنيد و این مطالب را بخوانيد
صفحه ويژه زهرا کاظمی
کارتون های براین گیبل
صد تا کتاب برتر سال-توجه داشته باشيد به کتاب پرسپوليس
دوستان گرامی که هنوز تو کار کتاب خواندن و روزنامه خواندن کاغذی هستيد ، بدانيد و آگاه باشيد که روزنامه اینترنتی بسيار برای محيط زيست مفيد است. ترجيحاً کمتر کاغذ حرام کنيد. بجای دستمال توالت از آفتابه استفاده کنيد و کاغذ های اضافی تان را در سطل آشغال های مخصوس بازيافت بدور بريزيد. اینها را می گويم برای اینکه بنده حدود يک هفته پيش از کارت اعتباری مادرم استفاده کردم و عضو
صلح سبز شدم. دليل عضويت من این بود که آقايی به نام پال که سر کوچه نانوايی آينده ایستاده بود، بسيار تو دل برو بود و این دوست گرامی به خاطر عشق فراوان به محیط زیست!!!! من را مجبور کرد که عضو شوم. حالا مادر گرامی مجبور است سالی يک خروار پول هوس بازی دوستان مرا بدهد. امروز آقای پال با فرستادن يک کارت با دست خط خودش ورود من را به صلح سبز تبريک گفت. آفتابه يادتان نرود